Monday, May 04, 2009

بلند قد است و لاغر. هربار گوشه ای می ایستد دور از شلوغی. ویلونش را زیر چانه اش می گذارد، به روبرو چشم می دوزد و آرشه را با بیرحمی روی سیمها می کشد و موسیقی اش... نوایی است سحرآمیز.

غیب شده بود. نبود. هیچ گوشه ای. سه یا چهار ماه.

غرق خیالات خودم با قدم های تند از پیاد رو می گذرم. سر کوچه تاریک و باریک صدای جیغ ویلون میخکوبم می کند. چند قدم به عقب برمی گردم و... خود خودش است، لاغر و بلندقد . باد موهایش را پخش هوا کرده. می روم روبرویش می ایستم. زل می زنم. عین خیالش نیست اما. سیگاری می گیرانم موسیقی اش تا کجاها که نمی بردم. وقتی برمی گردم که قطعه تمام شده است. ته سیگار را زیر پایم له می کنم، اسکناسی در جعبه ی کنار پایش می اندازم و آرام دور می شوم.

می شنوم که قطعه بعدی را شروع می کند. زیر لب می گویم: تا چهارشنبه!
.
.
.

No comments: