Saturday, August 15, 2009

یک.
هادی اون روز با یه دست بند سبز سر کلاس اومد. قضیه مال خیلی وقت پیشه. بهش گفتم اون چیه دستت؟ موسویه؟ گفت آره. توام میخوای؟ خندیدم. گفتم نه بابا!
کلاس که تعطیل شد جلوی در ایستادیم و هادی شروع کرد از اهمیت انتخابات گفتن؛ که همه باید شرکت کنن، که تنها راهیه که می شه تغییر ایجاد کرد، که... . و من که مخالفتی با انتخابات نداشتم به حرفهاش گوش می دادم. گفتم بهش که با همه ی این حرف ها بازم موسوی بهترین گزینه نیست هرچند گزینه ها محدود. بحث بالا گرفت، انقدر بحث کردیم که هوا تاریک شد.

دو.
دست بند سبز دیگه تبدیل به یه جنبش شده بود. بعد از نه یا ده روز که از انتخابات گذشت بهش زنگ زدم ببینم زنده است؟ سالمه؟ آزاده؟ آخه حرفای اون روزش حسابی مجابم کرده بود که به جز روزنامه خوندن هادی فعالیت های دیگه هم داره. پرسیدم ازش که سالمی؟ گفت آره. آخه من سابقه ام خرابه، نمی رم توی تجمع ها! گفت که فکر می کرده بعد از تموم شدن درسش بر گرده ایران ( آخه بورس گرفته بود داشت می رفت پاریس برای دو سال) اما حالا با این اتفاقا داره گزینه های دیگه رو بررسی می کنه. بعدن که برای نوشین تعرف کردم گفت" خوبه دیگه بهانه اش کلفته!"

سه.
دو سه هفته پیش ای میل زده بودم بهش که من موندم. توکجایی؟ رفتی؟ امروز جواب داده که" آره. هفدهم تیر اومدم. تو چرا نیومدی. ول کن اون ایران رو. بیا ببین اینجا چه خبره!"

چهار لابد.
سرزنشش نمی کنم. اما نگاهم که به دست بند سبزم می افتد دلم می گیرد.هیچ ربطی هم نداشته باشد شاید!
.
.

No comments: