Sunday, August 02, 2009

قصه ی امشب برای بهنام!

بگذار برایت بگویم اصلا ماجرا از کجا شروع شد...

از همان شبی که آن عددها را دیدم و چشمهایم گرد شد و دهانم باز ماند از تعجب. خوابیدم به امید فردا که لابد این شماره ها و درصدها آلبالو گیلاس های ذهن وامانده من است، اما هیچ طلوعی درصدها و صفرها را تغییر نداد. منتظر ماندم، دقیقه ای صد بار از تو و از خودم پرسیدم:" آخه مگه میشه؟ تو باور می کنی؟" نمی دانستیم هنوز شامورتی کدام حقه بازی است که نزدیک است حدقه چشمانمان را پاره کند. کم کم دوزاریم افتاد.( از ساعت چهار همان روز بود که تلویزیون رسما به دوزاری بنداز حرفه ای تبدیل شد). چشمان گشاد شده ام پر شد از ناباوری، از خشم، از ناباوری،از بغض، از ناباوری... . گریه ام گرفت. نه باورم نشد. باور شدنم نمی آمد و همین خفه ام می کرد. زدم بیرون که شاید کسی، دوستی باشد که ازش بپرسم: تو باور کردنت آمده؟

از همان روز شروع شد، از همانجا که دیدم نیازی برای گشتن و پیدا کردن کسی نیست، همه خودشان بودند. از همان روز که دیدم وحشی گری یعنی چه، فهمیدم که خشونت چه شکلی است. فریاد می کشیدم و اشک می ریختم. هیچ کس فرار نمی کرد. من آمده بودم که خودم را از خفه گی نجات دهم، آنها برای نجات همه آمده بودند. به گمانم از همان روز بود که دیگر هیچ کس باور کردنش نیامد.

حالا بعد از اینهمه دوزاری به زور اندازی، بعد از اینهمه خرگوش های ناقص از کلاه بیرون مانده، با کدام منطق نارسی فکر می کنند این نمایش تکراری کثافت را کسی باور می کند؟!
هی... باشه... ما باور کردیم! اصلا ما خر شدیم. امشب هم شما به خوشی بگذران. ببینیم فردا کجای کارید.


پ.ن: چقدر لغات چاروادار نوشتم و پاک کردم بماند. پیدا نمی کنم کلمه ای را که بگویم و دلم خنک شود. چاروادارها هم کم می آورند این روزها... بله آقای دکتر!
.
.

1 comment:

Anonymous said...

manam bavaram nashod, vali ino bavar daram
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
behnam.