من می ترسم. از اول هم می ترسیدم. هربار با پاهای لرزان می روم و و با دیگران آرام می شوم. امروز هم می ترسیدم . اما این بار چیزی در من شکست. وقتی حیونی که پشت سرت نشسته بود، لبهای کثیفش را غنچه کرد و بوسه لجنی برایم فرستاد ، همان وقتی که باتوم سیاهت را بالا بردی و بهم گفتی ج نده پدرسگ برای لحظه ای در صورتت دنبال چشمهایت گشتم که بفهمم صاحب کدام چشم ها خودش را اینقدر از انسان جدا می کند. که می تواند بزند، تجاوز کند، بکشد. اما چشمهایت آنجا نبود! هیچ چیز نبود. تو صورت نداشتی. تو را شناخته بودم. چیزی درونم می جوشد و از آستینهایم می چکد. نفرتم را روی آسفالت سیاه تف می کنم. انگشتانم را بالا می برم و باز فریاد.
.
..
.
No comments:
Post a Comment