هوا به اندازه کافی سرد- به اندازه کافی یعنی وقتی نشود بدون ژاکت و لرزیدن روی تراس کون به کون سیگار دود کرد- شده است تا چپ و راست دلتنگی رویت خیمه کند. هوا آنقدر سرد شده است که نخواهی از خانه بیرون بروی یا آنجا که رفته ای دیگر نخواهی که برگردی. آنقدر که کلمات توی مغزت یخ بزنند و اصلا یادت برود که چه می خواسته ای بگویی و اصلا هم کسی متوجه از یاد رفتن آنچه تو می خواسته ای بگویی نشود و همینطور که دارد دنبال کلمات گم شده ی خودش می گردد سر تکان دهد که:" بله بله... حق با شماست!"
ذهنم می پرد. از کلماتی که روزی آماده در آستین داشتم تا با مشتی از آن دیگران را آرام کنم خالی ام. نمی دانم کدام اتفاق خوب، کدام لبخند را بگویم تا این حس وحشتناک کشدار بی پناهی مان بیش از این خردمان نکند. اما می دانی؟ من هم فکر می کنم که تو باید بیایی و در آن دادگاه شهادت بدهی. من هم شهادت می دهم. اصلا همه ی ما باید برویم و در آن دادگاه که روزی تشکیل خواهد شد شهادت بدهیم به گناهکاری کوتوله ای که امید را از ما دزدید.
ذهنم می پرد. می خواهم بگویم این درد را می شناسم همه مان را با ان آشنا کرده اند اما سر تکان می دهم که:" آره آره... حق با توئه!"
.
.
No comments:
Post a Comment