Saturday, February 28, 2009

تمام روز زیر باران بوده ام. به اتاقم که می رسم تن سنگینم را روی تخت می اندازم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم و حالاست که می بینمش. می بینمش که ارام آرام از آن تپه ی کوچک پایین می آید و با هر پلک زدنی به من نزدیک تر می شود. چشم ازش برنمی دارم. لبخند می زنم. می پذیرمش که مهمان امشب و فردای امسال و باقی سالهایم باشد.
من در را به رویش باز می کنم و پذیرایی اش می کنم حتا اگر تو بگویی جمع کنیم این تریپ دپرشن این روز را.
.
.
.