بيخيال خره. حالشو ببر!
Wednesday, December 31, 2008
Friday, December 19, 2008
Wednesday, December 17, 2008
Saturday, December 06, 2008
Thursday, December 04, 2008
Saturday, November 29, 2008
Wednesday, November 26, 2008
Wednesday, November 12, 2008
Tuesday, November 11, 2008
بعد از پنجره زل می زنه بیرون لا به لای نگاه های خیره اش یه چیزکی هم می نویسه لابد که نکنه دفتر و دستکش بی استفاده مونده باشه و ژست روشنفکریش بند تومبونی دراد از آب وقتی هم که ته کشید قهوهه یا سرما از دهنش انداخت پا میشه میره با یه لبخند سعادتمند از در بیرون بعدم با خودش فکر می کنه خب شاید که بشه از این دوساعته های آروم گاه به گاهی تنها لذت برد و انتظار چیزای بزرگتری رو نکشید.
آره خب، شاید که باید بشه!
.
.
Sunday, November 09, 2008
Thursday, November 06, 2008
Monday, November 03, 2008
Friday, October 31, 2008
Thursday, October 30, 2008
نمی ذاره...می ترسم.
تو... می دونی چم شده؟
.
.
.
Saturday, October 25, 2008
Friday, October 24, 2008
Wednesday, October 22, 2008
Wednesday, October 15, 2008
Sunday, October 12, 2008
Wednesday, October 08, 2008
Life is so light, like an outline we can't ever fill in, or correct, make any better.
It's frightening.
unbearable lightness of being
Philip Kaufman
.
.
Tuesday, October 07, 2008
Saturday, October 04, 2008
Friday, October 03, 2008
Thursday, October 02, 2008
به بستر می رویم هرشب، شاید که فردا هم از خواب بیدار شویم. مثل هر روز.
Wednesday, October 01, 2008
Tuesday, September 30, 2008
Thursday, September 25, 2008
Monday, September 22, 2008
+
.
Thursday, September 18, 2008
.
.
Wednesday, September 17, 2008
نمی دانم، نمی توانم بفهمم که چرا این آدم تا این حد افسرده ام می کند! من که هیچ حساسیتی روی آدم ها ندارم چرا این یک نفر دیوانه ام می کند؟ بخاطر توست؟ یا او؟ یا... من؟
هیچ کس نداند تو که میدانی خیلی به ندرت آدمی پیدا می شود که بدم بیاید ازش اما... من از این یکنفر متنفرم!
.
.
Tuesday, September 16, 2008
Saturday, September 13, 2008
Monday, August 25, 2008
.
.
+
Wednesday, August 20, 2008
Henry Miller/Tropic if Capricorn, page 129
.
.
Tuesday, August 19, 2008
گفت: هيچ تلفنی در آن لحظه ی بخصوص در هیچ جای دنیا زنگ نخورد.
می دانستی؟
امروز
تلفنم هیچ زنگ نمی خورد. می دانم.
.
.
Sunday, August 17, 2008
Sunday, August 10, 2008
همه چیز انگار دارد تمام می شود، ته می کشد. آب، برق، پول، غذا، جا، حوصله، دوست، فقط مانده یک ذهن معیوب که مرور کند داشته ها را و برای هر داشته ای سوزن فرو کند در یک جایی اش و دردش بگیرد و فقط بخواهد و فقط بماند برایش که یاد بگیرد و کار کند و یاد بگیرد و کار... .
.
نه... هیچ یادم نمی آید!
پ.ن: این روزها فقط عسل می خورم و کره ی بادام زمینی و انگور یاقوتی که هنوز به نظرم مزه های عجیبی دارند!
Wednesday, August 06, 2008
می دانی امروز یهو دیدم همانجایی هستم که احتمالا تو هم می بودی، حالا گیریم چهل پنجاه متر بالاتر. کله ام را تا آنجایی که ممکن بود بالا گرفتم و با پنجره ی "آفیس روهم" بای بای کردم، گاس هم که در همان لحظه لیوان چای با بیسکوییت های شکری ات را در دست هایت گرفته بوده باشی و از پنجره بیرون را نگاه کرده باشی و آن پایین نقطه ای را دیده باشی که دارد بای بای می کند! یک قلپ از چایت را خورده باشی و لبخندی و پشت میزت برگشته باشی لابد ( البته می دانم که نبوده ای، تو چای و بیسکوییت های شکری ات را همانجا پشت میزت می خوری!).
گفته بودی:" قهر نمیشه، فقط ممکنه دیگه برای هم مهم نباشن آدما." و من نمی دانم الان همانجایی است که دیگر برای هم مهم نیستند آدم ها؟ یا یکی از همان بارهایی است که به دلیلی که فقط خودت می دانی می روی آن دور دورها. اما می دانم که برای من آنجای برای هم مهم نبودن نیست و یکی از همانجاهایی است که چند وقت یک بار می روی، فقط نمی دانم چرا این بار یک جای دورتری رفته ای انگار و هی خودت را می اندازی توی یاد ِ آدم و پیرهن چهارخانه ی قرمز ِ تیره می پوشی و هی بوی تهِ شیشه ی عطر می دهی و تمام اینها سی وپنج ثانیه طول می کشد. نکند مرده باشی؟!!
داش فرزان همیشه می گوید: " به احساساتت احترام بذار دختر!" و من چه دلیل ها که نمی تراشم تا احساساتم را به روی خودم نیاورم! حالا همه ی اینها را گفتم/نوشتم که بگویم: آقا ما خیلی چاکریم!
پ.ن: حالا هی بشین به اخم ِ ما بخند!
Thursday, July 31, 2008
Wednesday, July 30, 2008
این خود می تواند تمام کارهای احمقانه ی دنیا را انجام دهد. می تواند بزند زیر همه چیز. این خود ِ الان از خودش و از همه ی دنیا عصبانی است. حتا از دست یواشعلی ِ انتر هم که لب به غذا نمی زند حرص می خورد و های های گریه اش گوش همه را کر می کند. این خود ِ لعنتی می خواهد که لبخند بزند و با همه خوش اخلاق باشد و همه را دوست داشته باشد و آویزان ِ همه شود که بروند دونات حرف های صد تا یه غاز بزنند اما هیچ کس را دوست ندارد و حوصله ی هیچ کس را هم ندارد و فقط دلش می خواهد که حبس باشد توی اتاق و بیفتد روی تخت و برای خودش ننه من غریبم کند و اصلن هم دلش برای خودش نسوزد و فقط از دست همه ی آدم ها حرص بخورد. آنقدر حرص بخورد تا تمام موهایش بریزد و کچل شود.
این من خسته است و فقط احتیاج به یک بلیط یک طرفه دارد به هر جهنم دره ی متروکه ی دور از آدمیزاد. شات گان هم دوای دیگر درد بی درمان این من ِ مزخرف است.
من از این خود ِ الانم م یترسم!
.
.
Sunday, July 27, 2008
می شود با آن یک شکم سیر غذا خورد، اجاره خانه پرداخت، لباس خرید و اگر صرفه جویی کنی شاید به روزنامه و سیگار هم برسد.
پول، پول است دیگر.
حالا چه از تن فروشی و دزدی و گدایی بدست آمده باشد یا از روزی هشت ساعت کار شرافتمندانه در کنج کپک زده ی اداره ای. نحوه ی بدست آوردنش توفیری در کادکردش ندارد. گیریم چوب فرو کند در وجدان آدم که آن هم می گویند با گذشت زمان حل می شود.
پول است دیگر. شکم را سیر می کند و سقفی را بلند نگه می دارد تا سرمان را زیر تاریکی آسمان رها نکینم!
.
.
Saturday, July 26, 2008
.
.
Thursday, July 24, 2008
Wednesday, July 23, 2008
Saturday, July 19, 2008
Friday, July 18, 2008
دلم نمی خواهد بخوابم، اما حوصله ی کار دیگری را هم ندارم. می دانم اگر کتاب باز کنم به صفحه دوم نرسیده بیهوش می شوم. می دانم... بهانه می گیرم. منتظر می شوم. خبری نیست. بادِ کولر پشت گردنم را نوازش می کند.
پلک هایم سست می شود...
.
.
Wednesday, July 16, 2008
Monday, July 14, 2008
Sunday, July 13, 2008
Saturday, July 12, 2008
.
Friday, July 11, 2008
Wednesday, July 09, 2008
الان دقیقا دقیقا همانجایی از زنده گی است که "مغز آدم مثل بازار مسگرا" می شود و دلش هم هی می جوشد و سر می رود.
.
.
Monday, July 07, 2008
Sunday, July 06, 2008
گرگ و میش هواست و شاملو دارد در تراس ِما سیگار دود می کند! بعد می آید تو، می پرم بغلش می کنم و از کوتاهی قدش متعجب می شوم و او کلی در باره ی شعر نمایشی ای که قرار است با بچه ها کار کنیم سفارش می کند!
می بینم که جنگ شده و با داش فرزان و سروش و چند نفر دیگر در یک اتاق کوچک فرت و فرت سیگار دود می کنیم و نقشه عملیات چریکی می کشیم!
خواب می بینم که آلت جنسی زنانه و مردانه را با هم دارم و در طبقه دوم کاخ الکساندر رومانف تزار روسیه خودارضایی می کنم و در طبقه پایین مهمانی باله روس برقرار است !
می بینم که آدرسی را روی تکه کاغذی نوشته ام و به آدمها نشان می دهم و ازشان می خواهم راهنمایی ام کنند اما هیچ کس زبانم را نمی فهمد و من کاغذ به دست از آدمی به آدم دیگر می چرخم.
خواب می بینم که می خواهم در حمام شخصی همینگوی دوش بگیرم اما ارتفاع سقف فقط یک متر است و فقط یک توالت فرنگی وجود دارد. ارنست! از راه می رسد پک سنگینی به سیگار برگش می زند و می گوید که ترک سیگار اصلا کاری ندارد که خودش هزار بار ترک کرده است و بلند بلند به حرف خودش می خندد.
.
گریه ام گرفته! تابستانم دارد به چرت زدن های دائم و خواب دیدن های احمقانه می گذرد!...
.
Wednesday, July 02, 2008
Tuesday, July 01, 2008
Saturday, June 28, 2008
یک روز، کار می کنم
گویی حیوانی را شلاق می زنم، هر آنچه را که مقدس است دشنام می گویم..............
و یک صبح تا غروب به پشت می خوابم
................................ با ترانه ای کاهل بر لبانم، چون سیگاری نیفروخته
و این دیوانه ام می کند
.................... خود را نفرین می کنم، دلم به حال خودم می سوزد.
بار دیگر ناسازگارم
......................... بی خواب؛ پرخاشگر، ستیزه جو
این بار نیز در اشتباهم
دلیلی برای ناسازگاری ندارم
آنچه می کنم شرم آور است
.................. زشت است
اما گریزی نیست
..................... به تو حسادت می ورزم
Friday, June 27, 2008
Thursday, June 26, 2008
یا مثلا هفت ساله بشم دیکته ام رو پنج بگیرم امضاتو قلابی بزنم توی دفترم، خانوم حامدی بخواد ازت بری مدرسه ، توام خجالت بکشی که همچین بچه ی دروغ گویی داری، اونوختش شب برات یه نامه ی غلط کردم گه خوردم بذارم زیر دسته کلیدت؟
بچه بشم که وقتی مامان فخری رفته بود هی زور بزنی بهم خوش بگذره که یادم نیفته مامان فخری رفته بعدش شب که دارم توی تختم گریه می کنم بشنوی و بفهمی که بیخود داشتی زور می زدی؟
هان؟
.
بچه می شم! بچه می شم که شبا زود خوابم ببره و نبینم اونقدر تنها شدی که جدول حل می کنی و پیش از اینکه عینکتو برداری نشسته روی مبل خوابت برده.
بچه می شم....
Wednesday, June 25, 2008
Tuesday, June 24, 2008
.
آره عزیزم مسئله همیشه فقط عادت بوده!
Monday, June 23, 2008
ابلهانه قهقهه می زنم. می پرسی که چرا امشب اینقدر می خندم... جوابی ندارم. آن شب/ امشب چیز بیشتری از مغزم نمی گذرد حتا اگر فروپاشی را خوب بازی کنم. زور می زنم نگرانی ام را غورت بدهم، می گویم:
به سلامتی لبخند!
Saturday, June 21, 2008
خیلی جنگیدم من . قسم می خورم . خیلی سعی کردم . خیلی خواستم . آدم ها به شدت خسته کننده اند . به شدت ناامید کننده . همه مان تحمل می شویم . همه مان تحمل می کنیم . همه مان خیال می کنیم زندگی . همه مان بدترین زشت ترین کریه ترین را - اگر ندیده ایم - تصور کرده ایم . بار ها ساخته ایم و حالمان بهم خورده است اما ساخته ایم . می دانیم اش اما باز می سازیم . همه مان مریضیم . همه مان کوتاه . همه مان کنار . همه مان می آییم . آدم ها خیلی وقت است که آدم نیستند . من آدم ندیده ام اما آدم نباید اینطور باشد . آدم ها شبیه بازی های کامپیوتری جدید به شدت ناامید کننده اند . از یک خطی که می گذری دیگر امتیاز بیشتری نمی گیرند . وحشتناک است . من خیلی سختم است .
Friday, June 20, 2008
Thursday, June 19, 2008
هیچ جا نیستم. از هپروت می نویسم...!
Wednesday, June 18, 2008
می دانم جو گیر شده ام. گفتم که منظوری ندارم، این ها را همینطوری می گویم که چیزی گفته باشم . کم کم عقده ای نمی شوم. کلا عرض می کنم!
پ.ن: چرا گول نخوردی؟ اصلا تو چرا گول نمی خوری؟
Monday, June 16, 2008
Thursday, June 12, 2008
بعضی شبا هست که آدم هیچ کارش نمیآد جز اینکه بشینه هی ننه من غریبم کنه واسه خودش!
بعضی وقتا هست آدم دلش می خواد یکی ازش مواظبت کنه. دیگه لازم نباشه نگران هیچی باشه، فقط بدونه که یکی داره ازش مواظبت میکنه!
بعضی بغل ها هست آدم که میره توش دیگه نمی خواد بیاد بیرون. دلش می خواد همونجا بمونه ، آروم آروم نفس بکشه تا خوابش ببره...
بعضی وقتا هست که دخترونگی آدم بدجوری می زنه بالا!
.
گاهی
میشه تا ابد
نگهشون داشت
بغلشون کرد
و زیر خاک خوابید
+
Wednesday, June 11, 2008
The damned have always a table to sit at, whereon they rest their elbows and support leaden weight of their brains. The damned are always sightless,gazing out at the world with blank orbs. The damned are always petrified, and in the center of their petrification is immeasurable emptiness. The damned have always the same excuse _
the loss of the beloved.
.
.
Tuesday, June 10, 2008
...
با صدای هق هق خودم از خواب بیدار می شوم .
مامان گلی توی قاب عکس در حالیکه عمه ایران زر زرو را بغل کرده هنوز می خندد!
Friday, June 06, 2008
نمی دانم چرا همه مان در تلاشیم تا برای هر فرد و رابطه ای تعریفی دست و پا کنیم و بگوییم که وقتی تعریف فلان آدم و فلان رابطه فلان چیز شد پس فلان کارها را می شود با آن کرد و بقیه را نه. برای هر دوست جدیدی که پیدا می کنیم یک سری اطلاعات و شرایط خاص را می چپانیم توی یک کف دست مغز و اسمش را می گذاریم شناخت و حالا که ما به این سطح از شناخت از دوستی رسیده ایم انتظار می رود که رابطه ی بهتری داشته باشیم و در این رابطه چه با دوست هم جنس یا از آن جنس دیگر بسیار خوشحالتر باشیم اما عملا این به اصطلاح شناخت یکسری خط و مرز برای ما تعریف می کند که دوستی را به یک رابطه ی محدود تبدیل می کند که در آن هیچ کدام از افراد پایشان را از گلیم شناختشان بیرون نمی گذارند. دوست من چرا نمی شود دو نفر دوست غیر همجنس مثلا بروند دیسکو در یک شبی، مست و پاتیل برگردند، و به قول خارجی ها "اویلبل" هم باشند و کارشان به جایی نکشد؟ چرا یک پشتوانه ی فکری خیلی محکم (نه لزومن اخلاقی) نیاز دارد و تازه اگر هم بکشد مگر چه اتفاق عظیم غریبی افتاده است؟! که بر فرض مثال اگر دونفر دوست معمولی باشند و چیزی بیشتری هم از رابطه ی دوستی شان نخواهند مگر نمی شود که حادثه در همان یک شب هم اتفاق بیفتد و صبح فردا دوستی شان را ادامه بدهند؟ خب به نظر من رخ دادن حادثه در آن شب مست و پاتیل یا هر شب دیگری یک رابطه ی دوستی معمولی را تبدیل به یک رابطه ی دوستی غیر معمولی از آن نوع دیگر نمی کند. آن دوستی دیگر در ذهن و احساس آدم است که شکل دیگر و خاص تری پیدا می کند و گرنه فلان کار را با فلان دوست کردن چیزی را در تعریف ذهنی آدم از آن رابطه عوض نمی کند مگر اینکه فرض کنیم با فلان کار معجزه ای در احساس انسان اتفاق می افتد و احساسش را از حس محبت معمولی به احساس عجیب و غریب غیر معمولی تبدیل می کند. اگر به قول تو آدم ها تکلیف خودشان را با دوستی هایشان بدانند و برایش تصمیم گرفته باشند که با کی و تا کجا حتما می توانند این را هم مشخص کنند که با کی و چطور!
نمی دانم شاید این مسئله ی دوستی همینجوری برای من زیادی حل شده است و شاید که حق با تو باشد، نمی دانم. اما می دانم که داشتن یه دوست خوب چه معمولی یا هر جور دیگرش چیزی است که همیشه ازآن تا مرز جنون خوشحال می شوم.
Tuesday, June 03, 2008
Thursday, May 15, 2008
نه خودش و نه هیچ کس دیگر نمی داند که احساس من به او چیزی بیشتر از همین رابطه ی ساده ی روزمره است. نمی داند وقت هایی که غمگین است و هیچ کلامی از من نمی تواند لبخندش را برگرداند، چقدر از ناتوانی خودم متنفر می شوم. نه خودش و نه هیچ کس دیگر نمی داند که عاشقش شده ام! بی تفاوت در کنارم می نشیند و هیچ تصوری از دشواری مقاومت در برابر بوسیدنش ندارد.
Sunday, May 11, 2008
Tuesday, May 06, 2008
Monday, May 05, 2008
Saturday, May 03, 2008
دختر خودش را به نفهمی می زند. مرد می گوید: چند لحظه تشریف بیارین.
از خیابان می گذرد و کنار موتور و مرد ریشو می ایستد.
- برای کجا عکس می گیرین؟
- برای هیچ جا. برای خودم!
- می دونین که توی خیابون عکاسی ممنوعه؟
دختر با تعجب ابروهایش را بالا می برد: اما اینجا که تابلوی عکاسی ممنوع نداره!
- نداره ولی وقتی می خواین از خونه ی مردم عکاسی کنین باید اول ازشون اجازه بگیرین.
دختر با خنده: یعنی نه صبح روز جمعه دونه دونه زنگ خونه ها رو بزنم بگم اجازه می دین از گوشه ی پنجره خونتون که با این تیر چراغ ترکیبش خوب شده عکس بگیرم؟ تضمین می کنین فحش ندن؟
مرد ریشو خنده اش می گیرد. صدایی از زیر کمربند مرد، سید رضا را صدا می کند.
- از مکان های دولتی و نظامی حق عکاسی ندارین، برای خونه ی مردم باید ازشون اجازه بگیرین، برای عکاسی بازار مجوز لازمه، از مردم وقتیکه راضی نباشن نمی تونین عکس بگیرین. اصلا چرا از گل و گیاه و دار و درخت عکاسی نمی کنین؟
- چشم!
صدای زیر کمربند باز هم سید رضا را صدا می کند. مرد ریشو گاز می دهد و دختر با لبخندی که حالا خشکیده چند لحظه ای دور شدنش را نگاه می کند، شانه هایش را بالا می اندازد، روی جدول برمیگردد و سعی می کند سیم های خار دار آویزان از پنجره در کادر نیفتند.
Thursday, May 01, 2008
امروز اول می، یکسال و یک روز از اون دوشنبه ی نفرت انگیز، یکسال و سه روز از اون شنبه ی فوق العاده ، از بارون ، از جا قحطی از سیگار می گذرد. کارگران جهان متحد شوید!
امروز اول می، صدها سال از زنده گی می گذرد.
کارگران جهان متحد هم که نشوید اتفاق خاصی نمی افتد. روزها بی واسطه می گذرند.
Sunday, April 27, 2008
Saturday, April 26, 2008
Wednesday, April 23, 2008
Tuesday, April 22, 2008
Saturday, April 19, 2008
من باشم یا نباشم؟
" سردمه، مثل یه چوب بلال که تو قبرستون افتاده باشه"
Wednesday, April 16, 2008
Friday, April 11, 2008
Tuesday, April 08, 2008
Monday, April 07, 2008
دونات 7 بهمن 1386
Thursday, April 03, 2008
Sunday, March 30, 2008
Saturday, March 29, 2008
باز که می گردی همه چیز مثل همیشه است. هیچ چیز تغییر نکرده مگر چند چیز جزیی. گلدان نرگسم هنوز فقط خاک است. کاکتوس هایم جوانه های کوچکی زده اند. ظرف آجیل هنوز دست نخورده روی میز است، سیب نیم خورده ی بالای تختم کپک زده و دستمال کاغذی های مچاله زیربالشم باقی مانده اند. آدم های اطراف هنوز همان آدم هایند، دوستان همانقدر دور و آقتاب هنوز اریب می افتد روی قالیچه ی وسط اتاق. همه چیز همانقدرمعمولی و همانقدر کسل کننده است. بازگشت به واقعیت همیشه همینقدر دشوار بوده است.
.
.
پ.ن: پریسا من مستولی شده ام!
Monday, March 24, 2008
Saturday, March 22, 2008
رفتیم دیدن مادربزرگی که حافظه اش از حافظه ی ماهی قرمز تنگ بلور کنار تختش کوتاه تر است، که برایمان تعریف کند که نیمه شبی برای برداشتن زیرسیگاری پدربلند میشود، چشمانش سیاهی می رود، اتاق دور سرش می چرخد و استخوانهای پوکش تاب ضربه ی ستون را نمی آورد و دکترها میله ی آهنی گذاشته اند بجای استخوانش... به اینجا که می رسد مکث می کند، چشمهایش مهربان می شود، لبخند می زند و می گوید: شب بود، زیرسیگاری بابا را برداشتم، اتاق دور سرم چرخید،چرخید، چرخید...
سرمای استخوانهای آهنی مادربزرگ در تنم پیچیده.ماهی تنگ کنار تخت با چشم های وق زده اش به من خیره شده است.
لبخند می زنم.
Wednesday, March 19, 2008
Tuesday, March 11, 2008
Henry Miller, Sexus, page 60
Saturday, March 08, 2008
خسته شده ام. کنجی می نشینم و به صدای پیانو که در اتاق خالی می پیچد گوش می دهم. سیگاری روشن می کنم. زمزمه ی محزون نوازنده در گوشم تکرار می شود . از آن همه خرت و پرت توی اتاقم، تخت مانده است و کتابخانه ام. به این دیوارهای سفید و خالی عادت ندارم. اما طولی نمی کشد که آن هم از یادم می رود و زمزمه قطع می شود.
Friday, March 07, 2008
Thursday, March 06, 2008
Tuesday, March 04, 2008
به دستهای کشیده اش نگاه می کنم که روی گیتار جابجا می شوند،بعد خیره می شوم به قیافه بهم ریخته اش،بیشتر وقتها پول خورد هم همراهم ندارم. او می زند و من با آهنگ می خوانم :
I find myself alone when each day is through
Yes, I'll admit that I'm a fool for you
Because you're mine, I walk the line
...
Sunday, March 02, 2008
"با آن نگاه مهربان
...............لبخند ناتمام
.............................دلشوره ای به دل
.................................................و اندهی مدام
.
تا کی به رنج می اندیشی؟
زنجیر غم تا کجا
........................بر دوش خویش خواهی کشید؟
.
در آستان بهار
در وقت رویش گل غنچه های نو
در دلپذیری هوایی که
............................می کشی به کام
با بودن و بهار
.....................مهربان تر ز پیش باش
لبخندت را باورپذیر کن
............................فردا ازآن توست"
عمو مصطفی، یازده اسفند هزارو سیصد و هشتادو شش
Saturday, March 01, 2008
Friday, February 29, 2008
Thursday, February 28, 2008
Wednesday, February 27, 2008
استاد: دیشب از این خیابون نیومده بودین؟
دختر: نه. دیشب مسیرم سرراست بود.
استاد: می خواین برگردیم از خیابون بغلی بریم؟
دختر: حالا دیگه؟!... باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هست، وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟!
استاد: وقتی ام مطمئنی کسی منتظرت نیست راحت می ری بالا.
دختر: پس به نظر شما من چرا سخت میرم بالا؟
استاد: برای اینکه مطمئن نیستی.
...
دختر: آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره.
استاد: منتظرم نباشه خیلی خوش نمی گذره.
شبهای روشن، شبهای تاریک، روزهای تاریک، روزهای تاریک، روزهای..
Tuesday, February 26, 2008
نوشین است میگوید که آزاد شده است، که با داش فرزان است. گوشی در دستم می لرزد ، قلبم با قدرت ده ملیون اسب بخار به سینه ام می کوبد تا گرفتن شماره و شنیدن صدایش که من هیجان زده را نمی شناسد پنج هزار سال طول می کشد. سراغ کمپوتهایش را از من می گیرد و من جز جیغ جیغ کردن چیز دیگری از حلقم خارج نمی شود.
گوشی را که می گذارم اشکهایم سرازیر می شوند و های های گریه می کنم. دیگر اهمیتی ندارد دلم از کسی گرفته یا نه، هیچ سگی دیگر از من خوش اخلاق تر نیست، سروش آزاد است و همین یک خبر خوب برای امروز کافی است.
صدای باران می آید...
Monday, February 25, 2008
دو رنگ نباش و با هر کسی که دوستی رنگ عوض نکن که این کار هنر نیست و فکر نکن که خیلی زرنگ هستی. برای اینکه اسمت همه جا برده شود دست به هر کاری نزن. عشق ورزیدن و محبت کردن هنر است اگر به حیله های خود ادامه دهی پشیمان می شوی. همت کن و راهت را عوض کن.
کسی چه می دونه. شایدم راست گفته باشه.
Wednesday, February 20, 2008
حرارت گوشهایم کم کم پایین می آید. حالا می خواهم که تا ته دفترم را بخواند. می خواهم همه چیز را بخواند و دیگر اسم مرموز رویم نگذارد٬اما ناگهان می گوید که از خودش خجالت کشیده و... دفتر را می بندد.
Saturday, February 16, 2008
Saturday, February 09, 2008
Friday, February 08, 2008
Thursday, February 07, 2008
Friday, February 01, 2008
از کافه ی خالی بیرون می آیم. دانه های برف متعجبم می کنند. صورتم را رو به آسمان می گیرم. پوستم دانه دانه سرد می شود. به پله ها زل می زنم. کسی از آن پایین نمی آید. قرار نیست کسی بیاید اما... آمدن کسی را مجسم می کنم. ظاهرش را، راه رفتنش را، لباسهایش را ... برایش اسم انتخاب می کنم.
آرام از پله ها پایین می آید، نزدیکم می شود، لبخند می زند و با کلامش گرمم می کند. برف موهایم را سفید می کند، دستهایم، دماغم و چانه ام از سرما سرخ می شوند اما خیالم نیست. قدم هایم را تا آنجا که ممکن است آهسته به سمت خانه برمی دارم. این گرما را برای پر کردن یک خلا خیلی بزرگ لازم دارم.
حالا تو می گویی که این آهنگ مزخرف است؟ که تمامش دروغ است؟ دروغ محض؟ که حتا نمی توانم رویا ببافم؟ که حتا با یک آهنگ مزخرف هم نمی توانم معاشقه کنم؟ دستت را به راحتی در رویای من فرو می کنی و تکان می دهی و می روی تا روی تخت دراز بکشی یا بنشینی روی مبل خمیازه بکشی و کانال تلویزیون را عوض کنی. نمی دانی چهار صبح است و من نمی توانم تکه های رویابافی ام را در خالی شب پیدا کنم!
نگران نباش تقصیر تو نیست. برف دیوانه ام کرده!
Sunday, January 27, 2008
Friday, January 25, 2008
Testimo n i a l
Thursday, January 24, 2008
Sunday, January 20, 2008
بعدِ کلی قرار گذاشتن و کنسل کردن آخرش دیدمت. اولش خوشحال بودی اما بعد وقتی داشتی سیگار می کشیدی رفتی تو خودت. توی راهم هیچی نگفتی. شالتو محکم کردی دور گردنت یه خداحافظ گفتی و ... رفتی. آروم آروم از خیابون رد شدی اصلا هم برنگشتی نگاهم کنی. چقدر اون شب با خودم کلنجار رفتم.
حالا این روزا که هیچ خبری ازت ندارم جز نگرانی حتا نمی تونم هر روز زنگ بزنم خونت ببینم گرفتنت یا نه بعدش توام هی فحش بدی، همش این تصویره میاد تو ذهنم، میره، بعد دوباره میاد، بعد میره، بعد تصویر خونت میاد که با هیجان نشریه های مختلف میاوردی بخونم، بعد میره، بعد اس ام اس های نصفه شب و کله سحرت میاد، بعد میره، بعد دوباره از خیابون رد می شی، بعد... دیگه هیچی نمیاد.
باز دارم چرند و پرند می گم، می دونم. دیگه نمی گم.
دلتنگشم. دلتنگتم. دلتنگتیم...
Thursday, January 17, 2008
یک ساعتی بود که بیدار در رختخواب مانده بودم. انگشتهای یخ کرده ام را دروباره زیر پتو کشیدم و غلتی زدم. هیچ تصمیمی برای بیرون آمدن از تخت نداشتم. می توانستم ساعتها همانطور خیره به قفسه کتابها دراز بکشم، دنبال جهالت بگردم و در خیالات دور و دراز و پراکنده ام غرق شوم. نمی دانم چقدر گذشت که ناگهان از جایم بلند شدم و سعی کردم درهم ریختگی اتاقم را جمع و جور کنم. می خواستم مثلا پر انرژی باشم. شاید فکر کرده بودم که می توانم این نقطه خالی نگاهم را فراموش کنم. اما در این مرتب کردن بود که باز درگیر رابطه عجیب و غریبم با اشیا شدم. در هر گوشه ای چیزی وجود داشت که نگاهم را تار کند و دستانم را برای لحظه ای از حرکت نگه دارد. کاغذ چرکنویس تا خورده، برگه های شعر مایاکوفسکی به انگلیسی، فیلم های روی کتابخانه، انجیل جلد چرمی روی میز کنار تخت،... . سعی کردم داستان این اشیا را غورت بدهم تا بتوانم مرتب کردن اتاق را برای اولین بار تمام کنم. زود خسته شده بودم. کپه لباسهای پایین تخت را توی کمد چپاندم و نگاهی به اتاق خالی و کپک زده ام انداختم. مثلا مرتب بود. انگشتهای پاهایم یخ کرده بود. خزیدم توی تخت، غلتی زدم و انگشتهایم را زیر پتو مخفی کردم. نگاهم برای تمام بعد از ظهر به سقف خیره ماند. مثلا خواب بودم!
Friday, January 04, 2008
مهمانی شام عمه خانم: هیچ چیز مثل قبل تر ها نیست. همه بزرگ شده اند اما قد سفره آب رفته است، غذا دیگر مزه سابق را نمی دهد وخانه ی عمه خانم هم دیگر مثل قدیم ها نیست. یکی دو سال پیش خانه ی کوچک زیبایشان را با خاطره ها ی کوچک کودکی ما کوبیدند و بجایش ساختمان چند طبقه ای ساختند که حیاطش برای تاب ِ بازی ما جا ندارد. نه... اینجا غریبه شده ام. نه طعم غذا ها را می شناسم، نه این ساختمان برایم آشناست و نه حتا نگاه این صورتها. چیز عجیبی در مغزم وول می خورد، انگار دلم برای خاطرات کودکی مزخرفم تنگ شده است و بیشتر از دلتنگی خوشحالم که دیگر هرگز به آن روزها برنمی گردم!