Friday, February 29, 2008

هیچ بارانی در راه نیست. کوچه مان پر از پست چی های بی سری است که هیچ کدام زنگ خانه ام را نمی زنند. من خوشحالم فقط نمی دانم چرا لبخندهایم آب می شوند و از لای دندانهایم بر زمین می چکند. پشت تخت نشسته ام و سوپ حلزون با گوشت موش زرد می خورم. هیچ چیز دیگری نمی خواهم فقط... به من بگو آفتاب که زد به چه عشقی بیست و چهارساله شوم؟!