Friday, February 01, 2008


از کافه ی خالی بیرون می آیم. دانه های برف متعجبم می کنند. صورتم را رو به آسمان می گیرم. پوستم دانه دانه سرد می شود. به پله ها زل می زنم. کسی از آن پایین نمی آید. قرار نیست کسی بیاید اما... آمدن کسی را مجسم می کنم. ظاهرش را، راه رفتنش را، لباسهایش را ... برایش اسم انتخاب می کنم.

آرام از پله ها پایین می آید، نزدیکم می شود، لبخند می زند و با کلامش گرمم می کند. برف موهایم را سفید می کند، دستهایم، دماغم و چانه ام از سرما سرخ می شوند اما خیالم نیست. قدم هایم را تا آنجا که ممکن است آهسته به سمت خانه برمی دارم. این گرما را برای پر کردن یک خلا خیلی بزرگ لازم دارم.

حالا تو می گویی که این آهنگ مزخرف است؟ که تمامش دروغ است؟ دروغ محض؟ که حتا نمی توانم رویا ببافم؟ که حتا با یک آهنگ مزخرف هم نمی توانم معاشقه کنم؟ دستت را به راحتی در رویای من فرو می کنی و تکان می دهی و می روی تا روی تخت دراز بکشی یا بنشینی روی مبل خمیازه بکشی و کانال تلویزیون را عوض کنی. نمی دانی چهار صبح است و من نمی توانم تکه های رویابافی ام را در خالی شب پیدا کنم!

نگران نباش تقصیر تو نیست. برف دیوانه ام کرده!