Wednesday, February 20, 2008

نوشین که دفتر خاطراتِ کنار تختم را بلند بلند می خواند تا حرسم را دراورد٬ سعی می کنم به روی خودم نیاورم اما گوشهایم داغ می شوند و میخواهم هر چه زودتر بس کند یا اینکه خودم را مجسم می کنم که افتاده ام روی نوشین و می خواهم کلمات نوشته هایم را از حلق یا مغزش بکشم بیرون. اما بعد با خودم میگویم مگر این کلمات من نیستم؟ مگر نزدیکترین من واقعیم نوشته هایم نیستند؟ پس چه اهمیتی دارد که دیگران من را از من بفهمند؟
حرارت گوشهایم کم کم پایین می آید. حالا می خواهم که تا ته دفترم را بخواند. می خواهم همه چیز را بخواند و دیگر اسم مرموز رویم نگذارد٬اما ناگهان می گوید که از خودش خجالت کشیده و... دفتر را می بندد.