Wednesday, August 06, 2008



می دانی امروز یهو دیدم همانجایی هستم که احتمالا تو هم می بودی، حالا گیریم چهل پنجاه متر بالاتر. کله ام را تا آنجایی که ممکن بود بالا گرفتم و با پنجره ی "آفیس روهم" بای بای کردم، گاس هم که در همان لحظه لیوان چای با بیسکوییت های شکری ات را در دست هایت گرفته بوده باشی و از پنجره بیرون را نگاه کرده باشی و آن پایین نقطه ای را دیده باشی که دارد بای بای می کند! یک قلپ از چایت را خورده باشی و لبخندی و پشت میزت برگشته باشی لابد ( البته می دانم که نبوده ای، تو چای و بیسکوییت های شکری ات را همانجا پشت میزت می خوری!).
گفته بودی:" قهر نمیشه، فقط ممکنه دیگه برای هم مهم نباشن آدما." و من نمی دانم الان همانجایی است که دیگر برای هم مهم نیستند آدم ها؟ یا یکی از همان بارهایی است که به دلیلی که فقط خودت می دانی می روی آن دور دورها. اما می دانم که برای من آنجای برای هم مهم نبودن نیست و یکی از همانجاهایی است که چند وقت یک بار می روی، فقط نمی دانم چرا این بار یک جای دورتری رفته ای انگار و هی خودت را می اندازی توی یاد ِ آدم و پیرهن چهارخانه ی قرمز ِ تیره می پوشی و هی بوی تهِ شیشه ی عطر می دهی و تمام اینها سی وپنج ثانیه طول می کشد. نکند مرده باشی؟!!
داش فرزان همیشه می گوید: " به احساساتت احترام بذار دختر!" و من چه دلیل ها که نمی تراشم تا احساساتم را به روی خودم نیاورم! حالا همه ی اینها را گفتم/نوشتم که بگویم: آقا ما خیلی چاکریم!

پ.ن: حالا هی بشین به اخم ِ ما بخند!

1 comment:

Anonymous said...

چرا دلت گرفته؟ خودت براي اتوبوسي نوشته بودي