Monday, April 07, 2008

می چرخیم، می چرخیم، می چرخیم و در این سرگیجه چیزی نمی یابیم. صورتها محو می شوند، کشیده می شوند و در هم از بین می روند، چیزی در یاد نمی ماند جز چشم ها، لب ها و دماغ های جداجدا. هیچ کدام به هیچ کدام ربطی ندارند. از چشم ها صدا درمی آید، با دهان ها شنیده می شوند و در مغز هیچ معنایی نمی یابند.می چرخیم، می چرخیم، می چرخیم.سرگیجه ، سرگیجه، سرگیجه...
تهوعم می گیرد، سرم گیج می رود، از صورتم حرارت بیرون می زند. تمام توانم را بکار می گیرم تا این مایع لزج گرم را در معده ام نگه دارم و روی میز آبی نفتی اینجا نریزم. تهوعم را کنترل می کنم تا تهوع این دماغ ها، چشم ها و لب ها را برنیانگیزم. می توانم. می دانم که می توانم همه چیز را کنترل کنم. می دانم. می دانم که قدرتش را دارم.
سرم گیج می رود و چشم هایم سرخ می شود و آن روی سگم بالا می آید.
.
دونات 7 بهمن 1386
کافه تمدن 17 فرودین 1387