Saturday, April 19, 2008

" تو هستی پیچ اضافه آوردم" نمی فهمم. نمی دونم اگه یکی موهاش فرفری بود، اگه زیاد حرف نمی زد، اگه حرف های دلش رو می خورد یعنی آدم نیست؟ اگه خودشو پشت کتابها، پشت دفتر خط خطی هاش قایم می کرد یعنی ترسوئه؟ نمی دونم اگه یکی بود که یواش غذا می خورد، یواش راه می رفت یا موقع سیب زمینی سرخ کردن صدجای دستشو می سوزوند یعنی که بی دست و پاست؟ اگه حرف های آدم ها رو باور می کرد، اگه نگرانشون می شد یعنی که خیلی خره؟ اگه بره کلی راه رو بالا واسه دود کردن یه نخ سیگار، اگه بشینه تو تراس رو پنجره خطای کج و کول عجیب غریب بکشه یعنی که خیلی بیکاره؟ یا مثلا اگه هر روز بشینه پشت پنجره آفتاب غروب تماشا کنه و دماغش رو با بلوزش پاک کنه یعنی که دیوونه است؟" تو سینه ام قلبم داره یخ می زنه اونوقتش تو سرم کوره روشن کردن" نمی فهمم خوبم یا بی دست و پا و ترسو و بیکار و دیوانه!
من باشم یا نباشم؟

" سردمه، مثل یه چوب بلال که تو قبرستون افتاده باشه"