Saturday, March 29, 2008

سفر را دوست دارم. می روی تا هرکجا که بشود، تا هر وقت که بشود. دور می شوی از همه بایدها و نبایدها. سفر را دوست دارم. در سفر می توان خیالپردازی کرد. می توان تا آنجا که ذهنت توان دارد رویاپردازی کرد حتا می شود قهقه زد. اما...
باز که می گردی همه چیز مثل همیشه است. هیچ چیز تغییر نکرده مگر چند چیز جزیی. گلدان نرگسم هنوز فقط خاک است. کاکتوس هایم جوانه های کوچکی زده اند. ظرف آجیل هنوز دست نخورده روی میز است، سیب نیم خورده ی بالای تختم کپک زده و دستمال کاغذی های مچاله زیربالشم باقی مانده اند. آدم های اطراف هنوز همان آدم هایند، دوستان همانقدر دور و آقتاب هنوز اریب می افتد روی قالیچه ی وسط اتاق. همه چیز همانقدرمعمولی و همانقدر کسل کننده است. بازگشت به واقعیت همیشه همینقدر دشوار بوده است.
.
.
پ.ن: پریسا من مستولی شده ام!