Saturday, May 03, 2008

دخترک لبه ی جدول ایستاده و سعی می کند قاب پنجره و تیر چراغ برق را در کادر جا دهد، اما یا پنجره از راست می زند بیرون یا تیر از چپ. صدای کشیده شدن لاستیک موتورسیکلت روی آسفالت کف خیابان به گوش می رسد، چیزی توی سینه اش هری می ریزد پایین. به طرف صدا که برمی گردد مرد ریشو با پیرهن سفید روی موتور نشسته است. اشاره می کند: بیا اینجا!
دختر خودش را به نفهمی می زند. مرد می گوید: چند لحظه تشریف بیارین.
از خیابان می گذرد و کنار موتور و مرد ریشو می ایستد.
- برای کجا عکس می گیرین؟
- برای هیچ جا. برای خودم!
- می دونین که توی خیابون عکاسی ممنوعه؟
دختر با تعجب ابروهایش را بالا می برد: اما اینجا که تابلوی عکاسی ممنوع نداره!
- نداره ولی وقتی می خواین از خونه ی مردم عکاسی کنین باید اول ازشون اجازه بگیرین.
دختر با خنده: یعنی نه صبح روز جمعه دونه دونه زنگ خونه ها رو بزنم بگم اجازه می دین از گوشه ی پنجره خونتون که با این تیر چراغ ترکیبش خوب شده عکس بگیرم؟ تضمین می کنین فحش ندن؟
مرد ریشو خنده اش می گیرد. صدایی از زیر کمربند مرد، سید رضا را صدا می کند.
- از مکان های دولتی و نظامی حق عکاسی ندارین، برای خونه ی مردم باید ازشون اجازه بگیرین، برای عکاسی بازار مجوز لازمه، از مردم وقتیکه راضی نباشن نمی تونین عکس بگیرین. اصلا چرا از گل و گیاه و دار و درخت عکاسی نمی کنین؟
- چشم!
صدای زیر کمربند باز هم سید رضا را صدا می کند. مرد ریشو گاز می دهد و دختر با لبخندی که حالا خشکیده چند لحظه ای دور شدنش را نگاه می کند، شانه هایش را بالا می اندازد، روی جدول برمیگردد و سعی می کند سیم های خار دار آویزان از پنجره در کادر نیفتند.