همین که خواستهای در جامعه متولد میشود دیگر هیچ کس قادر نیست از برآورده شدن آن ممانعت کند و دولتها تنها میتوانند بر مقادیری چون زمان و میزان و شکل تحقق آن تاثیر بگذارند.
میرحسین موسوی . .
شما که نشستی می گی نکش. هشدار می دی که " خیلی داری می کشی ها" . با شمام. چَن بار یادآوری کنم که پاییزه عزیز من. پایییییز! متوجهی؟ تابستون بود اصن دیدی شما ما رو آتیش به دست؟ ندیدی که. یه پاییزِ چُسَکی رو بذا توو حالِ خودمون باشیم.
رختشویان بی وقفه مشغول به کارند. نخ نما شد این دلِ بی صاحاب! های!
نه! هیچ گوششان بدهکار نیست. .
.
اینجوری است دیگر کاریش هم نمی شود کرد... . .
Friday, October 23, 2009
هوا به اندازه کافی سرد- به اندازه کافی یعنی وقتی نشود بدون ژاکت و لرزیدن روی تراس کون به کون سیگار دود کرد- شده است تا چپ و راست دلتنگی رویت خیمه کند. هوا آنقدر سرد شده است که نخواهی از خانه بیرون بروی یا آنجا که رفته ای دیگر نخواهی که برگردی. آنقدر که کلمات توی مغزت یخ بزنند و اصلا یادت برود که چه می خواسته ای بگویی و اصلا هم کسی متوجه از یاد رفتن آنچه تو می خواسته ای بگویی نشود و همینطور که دارد دنبال کلمات گم شده ی خودش می گردد سر تکان دهد که:" بله بله... حق با شماست!" ذهنم می پرد. از کلماتی که روزی آماده در آستین داشتم تا با مشتی از آن دیگران را آرام کنم خالی ام. نمی دانم کدام اتفاق خوب، کدام لبخند را بگویم تا این حس وحشتناک کشدار بی پناهی مان بیش از این خردمان نکند. اما می دانی؟ من هم فکر می کنم که تو باید بیایی و در آن دادگاه شهادت بدهی. من هم شهادت می دهم. اصلا همه ی ما باید برویم و در آن دادگاه که روزی تشکیل خواهد شد شهادت بدهیم به گناهکاری کوتوله ای که امید را از ما دزدید. ذهنم می پرد. می خواهم بگویم این درد را می شناسم همه مان را با ان آشنا کرده اند اما سر تکان می دهم که:" آره آره... حق با توئه!" .
.
Wednesday, October 21, 2009
زیاد همدیگه رو دیدهایم و میبینیم. خیلی به هم نزدیکیم. ولی من یادم نرفته که بارِ اول چقدر شیفتهی هوش و ادب و رفتارت شدم. یادم نرفته بارِ دوم رو که حالم بد بود و برام موسیقی گذاشتی و همونجا روی مبل خونهتون ولو شدم و سرم رو گذاشتم روی پاهات و خیلی بامحبت نوازشم کردی. یادم نرفته شک و تردید روزای اول رو که نمیخواستم بهت نزدیک بشم. یادم نرفته که یه روز صبح خیلی زود با من اومدی کوه فقط برای همراهی من. صبحهای زودِ با هم بودنمون رو یادم نرفته. یادم نرفته بوسهی اول رو. یادم نرفته شدت پیش رفتنِ رابطه رو، انگار که ماشین زمان سوار شده باشیم، توی یه ماه به اندازهی چند سال رفاقت کردیم. یادم نرفته دوریمون رو، بیتابیهام رو، صبوریهات رو.
می دانم، می دانم. که حالا باید درس می خوانده ام. نه که ولو شوم زیر آفتاب کم جان و برای تمام دوستان "صورت کتابم" صد تا یه غاز ردیف کنم. که تمام پست های "ریدر" را کوتا ه هایش را بخوانم و طولانی تر ها را بگذارم کنار برای وقتِ سر فرصت. می دانم می دانم که حالا باید درس می خوانده ام. زیاد هم می خوانده ام. اما نخوانده ام. لباس هایم را ضربدری با هم امتحان کرده ام و منتظر ساعت دوازده شده ام تا بزنم از خانه بیرون. می دانم از دستم حرص خواهی خورد و تمام کاغذهای برنامه ریزی را پاره پوره خواهی کرد (آره؟!) سرما خورده گی را بهانه کنم دوباره می گویی که نگران نباشم؟ که همه کارها سر فرصت انجام خواهد شد؟ من که می دانم دردم این چیزها نیست... .
نه. این حق ما نبود. حلق آویزی مصطفی را از دوستِ دوستِ دوستی شنیدم که لابد دوستِ دوستِ تو هم هست. که حالا از این همه دور، از این همه فاصله، بدون اینکه حتا دیده باشیم همدیگر را هر کدام برای خودمان به این فکر کنیم که این روزهای خرداد تا کی قرار است کش بیایند، که مصطفی پیش از اینکه آنطور توی هوا تاب بخورد به چه فکر می کرده که نتوانسته تابش بیاورد. که نکند همینطور که ما داریم فکر می کنیم رفقایمان تک تک توی هوا تاب بخورند . آره. حیف یعنی ما. یعنی رفقایمان. یعنی این روزهایی که در اضطراب می گذرند. حیف یعنی همین پاییزی که ناگهان آمد و هیچ حواسمان بهش نیست. حیف یعنی ما! یعنی زنده گی هامان. .
.
آدم هرگز نمی فهمد وقتی می ماند پشیمان تر است یا وقتی می رود . .
به گمانم کسی نمی داند دقیقن چیست. اما یک چیزی است که به آهستگی می لولد توی آدم. انتظار را می گویم.
Tuesday, October 13, 2009
دو روز است که از ذهنم بیرون نمی روی. می دانم چهار سال بود که او هم از ذهن تو بیرون نرفته بود. چهار سال انتظار کشیده بودی برای این لحظه. او با خشم و ناآگاهی زنده گی انسانی را گرفت. تو با خشم و آگاهانه چهارپایه ای را که تنها تکیه یک انسان به زنده گی بود. شنیدم که می گفته ای باید طناب دار را بر گردنش ببینی تا بتوانی تصمیم بگیری! توانستی؟ ... می دانم توانستی. اما چطورش را نه؟ سانتیمانتالیسم شبانه ام را ببخش. فکر نمی کنم دیگر حوصله این حرف ها داشته باشی. حالاحتما احساس سبکی می کنی. چهار سال انتظار تمام شده. او برای همیشه به خواب رفته است. به من بگو، تو اما از امشب چطور به خواب خواهی رفت؟ .
.
Monday, October 12, 2009
اما بگذار برایت از آدمهایی بگویم که میشود باهاشان تگری زد. آدمهایی که بعد از تگری زدن به جای توصیههای اخلاقی و پزشکی، نگاه میفهممت بهت میاندازند، نگاه حالت از جنس مرغوبه بهت میاندازند، نگاه ای بابا بیجنبه، و میخندند و برایت پیک دیگری پر میکنند. آدمهایی که بعد از هر آتشفشان دوباره باهاشان روز از نو، روزی از نو.
آه ... آه...آه که کاش این مستی جاودانه می شد و ساعتی بعد هیچ کس هیچ سخن هوشیارانه ای نمیگفت.
َاَه... اَه...اَه که الان به آنجا می رسی که بگویم: گه خوردم! کافیست؟!
. .
و آدم مست که باشد، خیلی مصت که باشد همه چیز جور دیگری می شود. تایپ کردن لغات هم. همه چیز چرخه ای می شود از رفت ها و بازگشت ها. دیدن آدم ها و دلتنگشان بودن. از خنده های بی دلیل و بغض های بی دلیل تر. تجسم آن زمان که کسی می رود و تو که مانده ای با رابطه های بی ربطی که دوستشان داشته و شاید بخاطرشان نرفته ای. و هیچکس حتا خودت هم شاید نخواهی فهمید که چرا نرفته ای و اینجایی تا هزار تومانی را بیاندازی روی میز تا کسی ته شیشه را یک نفس برود بالا و بعد بجث جدی کنید بیقه و آن یک نفر دنبال فان بگردد و در پیدا نکردنش ساکت شود. مست که باشی. خیلی مست که باشی، همه چیز شاید نه اما بیشتر چیزها، همه کس شاید که نه اما بیشتر آدم ها دوست داشته می شوند. مست که باشی از رابطه های جدیدت شاد می شودی و از رفتن دوستان قدیمت غمگین. خیلی غمگین. مست که باشی... خیلی مست که باشی.... .
. .
ما دو دراز سیگار کشنده گانیم و هرهرهرهر دست یک دیگر را خوانده ایم آوازخوانان ... همین طور هرهرکنان و زرزر چرندگویان بی نظیریم ما
آدم باید زنده گی کردن را یاد بگیرد. من هر روز تمرین می کنم. بزرگترین مانع کار این است که خودم را نمی شناسم. کورمال راه می روم. اگر کسی مرا آنطور که هستم دوست داشته باشد، ممکن است بالاخره جرأت کنم نگاهی به خودم بیاندازم. برای من این امکان یک دست یابی زیباست.
***
اعتقاد به هرگونه محدودیت صرفا ناشی از ترس و تعصب است. حدی وجود ندارد، نه برای افکار و نه برای احساسات. حدی وجود ندارد. اضطراب است که حد را می سازد.
***
یک مادر و یک دختر، چه ترکیب وحشتناکی از احساسات و اشتباهات و نابودکردن ها. همه چیز ممکن است و به نام دوست داشتن و دلسوزی انجام می شود.