Friday, February 29, 2008

هیچ بارانی در راه نیست. کوچه مان پر از پست چی های بی سری است که هیچ کدام زنگ خانه ام را نمی زنند. من خوشحالم فقط نمی دانم چرا لبخندهایم آب می شوند و از لای دندانهایم بر زمین می چکند. پشت تخت نشسته ام و سوپ حلزون با گوشت موش زرد می خورم. هیچ چیز دیگری نمی خواهم فقط... به من بگو آفتاب که زد به چه عشقی بیست و چهارساله شوم؟!

Thursday, February 28, 2008


دور و برم پر از سوتلاناهای ریز و درشت شده است.
پس این اتوبوس قراضه ی عزیزآقا کی از راه می رسد؟


Wednesday, February 27, 2008

دختر: این سربالایی پدر آدمو درمیاره.
استاد: دیشب از این خیابون نیومده بودین؟
دختر: نه. دیشب مسیرم سرراست بود.
استاد: می خواین برگردیم از خیابون بغلی بریم؟
دختر: حالا دیگه؟!... باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هست، وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟!
استاد: وقتی ام مطمئنی کسی منتظرت نیست راحت می ری بالا.
دختر: پس به نظر شما من چرا سخت میرم بالا؟
استاد: برای اینکه مطمئن نیستی.
...
دختر: آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره.
استاد: منتظرم نباشه خیلی خوش نمی گذره.


شبهای روشن، شبهای تاریک، روزهای تاریک، روزهای تاریک، روزهای..

Tuesday, February 26, 2008

از خواب که بیدار می شوم سگ ها از من خوش اخلاق ترند! پتو را کنار می زنم و به زمین و زمان فحش می دهم. زیر کتری را روشن می کنم تا چای جوشیده گرم/داغ شود و غل غل کند.تلفن با صدای زنگهایش خانه را روی سرش گذاشته برای برداشتن گوشی که می روم تا می توانم غر می زنم و مادر و همه ی خانواده گراهام بل را جلوی چشم هایش/ چشمهایم مجسم می کنم.
نوشین است میگوید که آزاد شده است، که با داش فرزان است. گوشی در دستم می لرزد ، قلبم با قدرت ده ملیون اسب بخار به سینه ام می کوبد تا گرفتن شماره و شنیدن صدایش که من هیجان زده را نمی شناسد پنج هزار سال طول می کشد. سراغ کمپوتهایش را از من می گیرد و من جز جیغ جیغ کردن چیز دیگری از حلقم خارج نمی شود.
گوشی را که می گذارم اشکهایم سرازیر می شوند و های های گریه می کنم. دیگر اهمیتی ندارد دلم از کسی گرفته یا نه، هیچ سگی دیگر از من خوش اخلاق تر نیست، سروش آزاد است و همین یک خبر خوب برای امروز کافی است.
صدای باران می آید...

... دلم گرفته از خیلی ها.



Monday, February 25, 2008


دیروز یه بلبل زرد بدترکیب از لای صد تا کاغذ برام یکی کشید بیرون که اگر حافظش رو فاکتور بگیری میشه این:
دو رنگ نباش و با هر کسی که دوستی رنگ عوض نکن که این کار هنر نیست و فکر نکن که خیلی زرنگ هستی. برای اینکه اسمت همه جا برده شود دست به هر کاری نزن. عشق ورزیدن و محبت کردن هنر است اگر به حیله های خود ادامه دهی پشیمان می شوی. همت کن و راهت را عوض کن.

کسی چه می دونه. شایدم راست گفته باشه
.

Wednesday, February 20, 2008

نوشین که دفتر خاطراتِ کنار تختم را بلند بلند می خواند تا حرسم را دراورد٬ سعی می کنم به روی خودم نیاورم اما گوشهایم داغ می شوند و میخواهم هر چه زودتر بس کند یا اینکه خودم را مجسم می کنم که افتاده ام روی نوشین و می خواهم کلمات نوشته هایم را از حلق یا مغزش بکشم بیرون. اما بعد با خودم میگویم مگر این کلمات من نیستم؟ مگر نزدیکترین من واقعیم نوشته هایم نیستند؟ پس چه اهمیتی دارد که دیگران من را از من بفهمند؟
حرارت گوشهایم کم کم پایین می آید. حالا می خواهم که تا ته دفترم را بخواند. می خواهم همه چیز را بخواند و دیگر اسم مرموز رویم نگذارد٬اما ناگهان می گوید که از خودش خجالت کشیده و... دفتر را می بندد.

Saturday, February 16, 2008





جایزه ام نیست. گم شده. پیدایش نمی کنم. همیشه همین جا بود. توی جیب کتی زیپ کیفی. همیشه حواسم بهش بود تا با آنهایی که خودم می خرم اشتباه نشود. اما نمی دانم از کی دیگر نبود. نیست.
کدام احمقی برای یک پاکت سیگار خالی که شاید بودش برای کسی هیچ فرقی نمی کند اینهمه آبغوره می گیرد؟


Wednesday, February 13, 2008

سی روز گذشته... سی دقیقه... سی سال...

Saturday, February 09, 2008


کرم عزیزی که توی دندون کثافت من زنده گی می کنی ازت متنفرم. حسرت یه بار با خیال راحت جوییدن مترو رو دلم گذاشتی
!


Friday, February 08, 2008

Patty Tseng


دلم الکی سیگار کمل می خواد. الکی داش فرزان می خواد. الکی دونات خلوت بارونی می خواد. الکی پلکیدن توی شهر کتاب می خواد. دلم الکی صدای بوق ماشین از بالای پل می خواد. قورمه سبزی خونه ی سروش میخواد. دلم الکی الکی کلی خرت و پرت میخواد.

چقدر هی الکی بخوابم که صبح آدم شده باشم؟

Thursday, February 07, 2008

احساس می کنم یک جلبک دریایی قرمز ریزم که با هر حرکت آب تکون تکون می خوره. شایدم کنده شه بره بیفته توی یه اقیانوس دیگه. ولی فرق چندانی نداره. یه جلبک قرمز تا ابد یه جلبک قرمز باقی می مونه!

Saturday, February 02, 2008


42 , 23 , 16 , 15 , 8 ,4


Friday, February 01, 2008


از کافه ی خالی بیرون می آیم. دانه های برف متعجبم می کنند. صورتم را رو به آسمان می گیرم. پوستم دانه دانه سرد می شود. به پله ها زل می زنم. کسی از آن پایین نمی آید. قرار نیست کسی بیاید اما... آمدن کسی را مجسم می کنم. ظاهرش را، راه رفتنش را، لباسهایش را ... برایش اسم انتخاب می کنم.

آرام از پله ها پایین می آید، نزدیکم می شود، لبخند می زند و با کلامش گرمم می کند. برف موهایم را سفید می کند، دستهایم، دماغم و چانه ام از سرما سرخ می شوند اما خیالم نیست. قدم هایم را تا آنجا که ممکن است آهسته به سمت خانه برمی دارم. این گرما را برای پر کردن یک خلا خیلی بزرگ لازم دارم.

حالا تو می گویی که این آهنگ مزخرف است؟ که تمامش دروغ است؟ دروغ محض؟ که حتا نمی توانم رویا ببافم؟ که حتا با یک آهنگ مزخرف هم نمی توانم معاشقه کنم؟ دستت را به راحتی در رویای من فرو می کنی و تکان می دهی و می روی تا روی تخت دراز بکشی یا بنشینی روی مبل خمیازه بکشی و کانال تلویزیون را عوض کنی. نمی دانی چهار صبح است و من نمی توانم تکه های رویابافی ام را در خالی شب پیدا کنم!

نگران نباش تقصیر تو نیست. برف دیوانه ام کرده!