Friday, February 29, 2008
Thursday, February 28, 2008
Wednesday, February 27, 2008
استاد: دیشب از این خیابون نیومده بودین؟
دختر: نه. دیشب مسیرم سرراست بود.
استاد: می خواین برگردیم از خیابون بغلی بریم؟
دختر: حالا دیگه؟!... باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هست، وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟!
استاد: وقتی ام مطمئنی کسی منتظرت نیست راحت می ری بالا.
دختر: پس به نظر شما من چرا سخت میرم بالا؟
استاد: برای اینکه مطمئن نیستی.
...
دختر: آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره.
استاد: منتظرم نباشه خیلی خوش نمی گذره.
شبهای روشن، شبهای تاریک، روزهای تاریک، روزهای تاریک، روزهای..
Tuesday, February 26, 2008
نوشین است میگوید که آزاد شده است، که با داش فرزان است. گوشی در دستم می لرزد ، قلبم با قدرت ده ملیون اسب بخار به سینه ام می کوبد تا گرفتن شماره و شنیدن صدایش که من هیجان زده را نمی شناسد پنج هزار سال طول می کشد. سراغ کمپوتهایش را از من می گیرد و من جز جیغ جیغ کردن چیز دیگری از حلقم خارج نمی شود.
گوشی را که می گذارم اشکهایم سرازیر می شوند و های های گریه می کنم. دیگر اهمیتی ندارد دلم از کسی گرفته یا نه، هیچ سگی دیگر از من خوش اخلاق تر نیست، سروش آزاد است و همین یک خبر خوب برای امروز کافی است.
صدای باران می آید...
Monday, February 25, 2008
دو رنگ نباش و با هر کسی که دوستی رنگ عوض نکن که این کار هنر نیست و فکر نکن که خیلی زرنگ هستی. برای اینکه اسمت همه جا برده شود دست به هر کاری نزن. عشق ورزیدن و محبت کردن هنر است اگر به حیله های خود ادامه دهی پشیمان می شوی. همت کن و راهت را عوض کن.
کسی چه می دونه. شایدم راست گفته باشه.
Wednesday, February 20, 2008
حرارت گوشهایم کم کم پایین می آید. حالا می خواهم که تا ته دفترم را بخواند. می خواهم همه چیز را بخواند و دیگر اسم مرموز رویم نگذارد٬اما ناگهان می گوید که از خودش خجالت کشیده و... دفتر را می بندد.
Saturday, February 16, 2008
Saturday, February 09, 2008
Friday, February 08, 2008
Thursday, February 07, 2008
Friday, February 01, 2008
از کافه ی خالی بیرون می آیم. دانه های برف متعجبم می کنند. صورتم را رو به آسمان می گیرم. پوستم دانه دانه سرد می شود. به پله ها زل می زنم. کسی از آن پایین نمی آید. قرار نیست کسی بیاید اما... آمدن کسی را مجسم می کنم. ظاهرش را، راه رفتنش را، لباسهایش را ... برایش اسم انتخاب می کنم.
آرام از پله ها پایین می آید، نزدیکم می شود، لبخند می زند و با کلامش گرمم می کند. برف موهایم را سفید می کند، دستهایم، دماغم و چانه ام از سرما سرخ می شوند اما خیالم نیست. قدم هایم را تا آنجا که ممکن است آهسته به سمت خانه برمی دارم. این گرما را برای پر کردن یک خلا خیلی بزرگ لازم دارم.
حالا تو می گویی که این آهنگ مزخرف است؟ که تمامش دروغ است؟ دروغ محض؟ که حتا نمی توانم رویا ببافم؟ که حتا با یک آهنگ مزخرف هم نمی توانم معاشقه کنم؟ دستت را به راحتی در رویای من فرو می کنی و تکان می دهی و می روی تا روی تخت دراز بکشی یا بنشینی روی مبل خمیازه بکشی و کانال تلویزیون را عوض کنی. نمی دانی چهار صبح است و من نمی توانم تکه های رویابافی ام را در خالی شب پیدا کنم!
نگران نباش تقصیر تو نیست. برف دیوانه ام کرده!