Monday, December 31, 2007

ما با نقشهایمان زنده گی می کنیم. ما، ما نیستیم. این نقشهایمان هستند که با یکدیگر زنده گی می کنند. نقش فرزند، نقش خواهر، مادر، خاله، دوست، معشوقه، همسر...

میدانی؟ هرچقدر آن موقع می گفتی که حرف با عمل فرق می کند، در کله ام نمی رفت که چیزی که میشنوم ممکن است در واقعیت اتفاق نیفتد. اما حالا معنی و حقیقت حرفت را خوب درک می کنم... خیلی خوب.

Saturday, December 29, 2007

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون، دلم را دوزخی سازد دوچشمم را کند جیحون، چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان غلزم پرخون، زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون، نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را، چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون، شکافد نیز آن هامون نهنگ بحر بر سارا، کشد در قعر، ناگاهان به دست قهر چون قارون، چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون، چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون.

.............................................................................................مولانا

Friday, December 28, 2007

دلتنگم!

Wednesday, December 26, 2007


خاک گرفته ام. صورتم پیدا نیست ، انگار بین ساراهای بسیاری گم شده ام!

Monday, December 24, 2007


آدمهایی را می شناسم که آنچه در ذهن شان می گذرد رویایی است دست نیافته، آدمهایی که آنقدر رویاهایشان را قرقره کرده اند که باورشان شده همان چیزی هستند که می اندیشند. اما ظاهر رویایشان زود رنگ می بازد.
آدمهای دیگری را می شناسم که زنده گی شان رویایشان است. هر چه در ظاهر هستند همانند که پشت چشمها یشان می گذرد. اگر می خوانند یا نمی خوانند، می نویسند یا نه، فکر می کنند یا نمی کنند، اگر می خواهند، همه یکی است. خواستن و نخواستن شان عشق شان است. این آدمها شاید به ظاهر احمقانه بخواهند ولی به اندازه ی گروه اول احمق نیستند. بگمانم جذابیت این آدمها رویای واقعیت شان است.

Friday, December 21, 2007


می دانی؟... من بیمارم! من آب دهانم شبها بالشم را خیس می کند، خوابهایی می بینم که با ناخنهایم صورتم را چنگ می زنم و صبح از جای زخمشان تعجب می کنم. من از هیچ چیز آنقدر مطمئن نیستم که بتوانم تصمیمی بگیرم. من بدون دلیل غمگین می شوم و ساعتها اشک می ریزم، غذایم را آنقدر تند می کنم که تمام حلق تا معده ام می سوزد، ناخنهایم را از ته می گیرم، موهایم را محکم می بندم، جوشهایم را می کنم، همه چیز را نیمه کاره رها می کنم، چایم را آنقدر داغ می خورم که زبانم سر می شود، من بداخلاقم، از مسئولیت می ترسم، خودخواهم، دروغ می گویم، حسادت می کنم، خیانت می کنم، کوچکم، ضعیفم. من قلبم بی ترتیب می زند.
می دانی؟... من بیمارم!


پ.ن: مایوست کرده ام! میدانم... خودم را هم همینطور.


Wednesday, December 19, 2007

من گریه ام بی صداست. اشکهایم می افتد و آب دماغم جاری می شود و چشم هایم هی سرخ تر. مامان فخری هم می داند که گریه ام بی صداست، گاهی که هق هق می شنود از پشت در، بی قرار می شود، در را باز می کند، چشمهای نگران مهربانش را به من می دوزد و هزار چیز مهربانانه ی زیبا را در تنم می ریزد. می پرسد که " گریه از برای چیست؟" هیچ نمی گویم. چه بگویم ؟! مامان فخری خیلی مهربان است. نگرانش کرده ام و شرمنده می شوم. طفلک خیلی غصه ی دختر دیوانه اش را می خورد. از خودم بدم می آِید، آن چشمها برای نگرانی نیست. لیوان آبی می آورد و روی میز می گذارد. بدون گفتن کلامی در را آهسته می بندد. مامان فخری خیلی مهربان است.

Tuesday, December 18, 2007


I shot you down... Bang Bang

You hit the ground... Bang Bang
That awful sound... Bang Bang
I used to shoot you down...



Sunday, December 16, 2007


دماغم را در شالت فرو می برم وعطرت گیجم می کند

Friday, December 14, 2007

چیزی نمی گویم.
...
حتما دیگر می دانی که چقدر حسودم!...


Wednesday, December 12, 2007

من باردارم! من این روزها با احتیاط قدم بر می دارم مبادا درونم صدمه ببیند. دیگر پله ها را دو تا یکی نمی کنم، هرپله را آهسته می شمرم. کسی را داخل اتوبوس هل نمی دهم، زنها بلند می شوند تا صندلی اشان را به من تعارف کنند. شکم بزرگم همه را با من مهربان کرده است. بر تنم دست می کشم و از هیجان می میرم. من می توانم با این قدم های آهسته تمام جهان را دور بزنم. می توانم لم بدهم روی صندلی حصیری مادربزرگ و کتابی را دست بگیرم که قبل از خواندن حتا یک خطش در رویاهایم غرق شده ام.می توانم پرواز کنم. می توانم بمیرم. من باردارم! من این درد را،این تردید را ، این شوق راباردارم. من باردار هزار چیز یواشکی و هیجان های جور واجورم. این تردید به من راه فرار را نشان می دهد. این درد، این درد نفس گیر به من جسارت خواهد داد. من با این هیجان پرواز خواهم کرد. با اتوبوس قراضه تعاونی شماره چهارده می روم، با اتوبوسی پرواز می کنم که راننده اش عزیز آقا باشد تا کتش را که بوی عرق و چربی و دنیاهای ناشناخته می دهد روی پاهایم بیاندازد و در ایستگاهی پیاده می شوم که هیچ کس در انتظارم نیست و هیچ کس منتظر تولد یواشکی هایم هم. خوشحالم. می دانم روزی فارغ خواهم شد و درد و تردید و هیجانها و یواشکی هایم را بزرگ خواهم کرد. من خوشحالم.

Monday, December 10, 2007

نمی دانم باز این کدام مرضم است که عود کرده. اینقدر مغزم را با الکل تراپی و زمان تراپی و دوست تراپی و سفرتراپی وهزار جور کوفت تراپی دیگر وصله پینه کرده ام ،این بار دیگر جا برای سوراخ سوزن و کوک زدن ندارد. همین طور ولش کرده ام به امان خدا خودش برود یک فکری به حال خودش بکند. دیگر کاری از دست من برنمی آید. لول شده ام، بی دلیل می خندم. بیخیالم. بیخیالم. بیخیال. منتظر جرقه ای هستم تا بزنم زیر میز و کافه را بهم بریزم. کافه را بهم بریزم و بروم بندرعباس گم و گور شوم تا بعدها نامه ام از جایی برسد که زنده ام یا مرده. به جاده که فکر می کنم پوستم می لرزد و تنم پر می کشد و می خورد به در و دیوار اتاقم. کلید کجاست؟ کلیدم را بده!

ناگهان چقدر ساده همه چیز رنگ می بازد. تمام رنگها خاکستری می شوند، تمام شادیها خنثی و تمام هیجانها، سکون. دیگر نه لذتی دارد لبخند، نه خنده وسط بازی و نه رقص در میان بازوهای تو. حتا اشک هم خالی ام نمی کند. نه دلم می خواهد کسی را ببینم نه کسی باشد نه کسی بیاید نه کسی برود. کلید را با این امید در قفل می چرخانم که کسی در خانه نباشد. با چند جمله همه چیز رنگ می بازد، ذهنم خالی می شود و شروع می کنم به اراجیف بافتن. باز دلم می خواهد هیچ شوم، هیچ باشم. هیچ چیز دلم نمی خواهد. چقدر دوری، چقدر دوری. اینهمه فاصله در باورم نمی گنجد. مثل این است که دکمه ای را فشرده باشم و همه چیز ثابت شده باشد. هیچ چیز حرکت نمی کند. هیچ چیز. پیش از این در تاریکی نمی دیدم، حالا مثل وقتهایی هستم که زل می زنم به لامپ یونیت دندانپزشکی و تا برسم پایین پله ها صد بار نزدیک است بیفتم. قرار است در نور همه چیز دیده شود. این نور کورم کرده، کورم می کند. نگو اشتباه کرده ام. نگو که باید در تاریکی قدم برمی داشتم. هرچند آره هم بگویی فرق چندانی نمی کند. من کور بوده ام، کور شده ام. این نور کورمان کرد.

Sunday, December 09, 2007

برای یک روز کامل تنها بوده ام. میایی، چشمانت غمگین است. می پرسم چرا؟ و می گویی در میان ملافه های سفید آزرده شده ای و قطرات درشت اشک از چشمان مهربانت سرازیر می شود. در آغوشت می گیرم سالهاست که گرمای تنت را نفشرده ام. ضربه های پرصدا و پر زوری بر در از جا می پراندمان و نعره هایی که هردوی ما از آن نفرت داریم. سعی می کنیم جلوی باز شدن در را بگیریم اما ناتوان تر از آنیم که بتوانیم آن ضربه ها را تحمل کنیم در می شکند و او وارد می شود. دستان کثیفش را در موهای من فرو می کند و می کشد، با دست دیگر ... صدای سیلی اش از جا پراندم.

می پرم و از ذهن هرزه ی خودم که پاکی تو را هم وارد خوابهای مریضم می کند متنفر می شوم. می پرم و باز دلم می خواهد بخوابم و آب دهانم بالشم را خیس کند و خجالت بکشم تا اینکه صدای سیلی روی صورت تو دهانم را خشک کند و از جا بپراندم.


Friday, December 07, 2007

حالا که نیلوفرهای بابا محمد هم مرده اند دیگر جایی ندارم که در آن پنهان شوم، سگ لرز بزنم، باران بخورم، باران بو بکشم، باران بشنوم و دود به آسمان فوت کنم.

Thursday, December 06, 2007

من اینجا از نوازش نیز چون آزار، سخت ترسانم.

Wednesday, December 05, 2007


خسته ام.



سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده ای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می رسید تخته سنگ می غلتید و به پایین دره می افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش می شود. در صد سال اول، لبه های تیزی که دست های سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندی های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل می داد و بالا می برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچک تر شد و شیب هموار و هموار تر و ...

این روزها سیزیف تکه سنگی را که روزگاری صخره ای بود به همراه قرص های مسکن و کارت های اعتباری اش در کیفی می گذارد و با خود می برد. صبح سوار آسانسور می شود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفتر کارش می رود که محل مجازاتش به حساب می آید. بعد از ظهرها دوباره به پایین برمی گردد.

.

مجازات/ استفان لاکنر

Saturday, December 01, 2007

اگه آدم با دید نرمال یه عینک شماره دوازده بزنه و از روی پل به ماشینها و اینا نگاه کنه همه چیز رو همینقدر خیال انگیز می بینه!

از خواب مزخرف دیگری بیدار می شوم. سعی می کنم به چیزهای خوب فکر کنم. سعی می کنم لبخند بزنم و احساس حماقت نکنم. لبخند بزنم و به چشمهایت فکر نکنم، لبخند بزنم و نیاندیشم به دخترکانی که با تو رقصیده اند که من هرگز از آنها نخواهم بود. نیاندیشم به بازوهایت که تن لرزانم را در خود پنهان کرد. سعی می کنم لبخند بزنم و به رد انگشتانت روی صورتم فکر نکنم. سعی می کنم به چشمهای خیست فکر نکنم تا نگاهم خیس نشود. من سعی می کنم من سعی می کنم سعی می کنم....

من دارم سعی می کنم دلتنگت نشوم و حواسم پرت باشد و می مکم این انار ترک خورده را و خسته می شوم و از نفس می افتم و همچنان تشنه می مانم. کثافت؟! آره من کثافتم. چه اهمیتی دارد؟ من کثافتم و لبخند می زنم و حسودی می کنم و لبخند می زنم و به تمام این چرندیات فکر می کنم و از دلتنگی له می شوم و لبخند می زنم و از هر لبخندم کرور کرور حماقت می بارد. چه اهمیتی دارد!