Sunday, August 30, 2009

ذهن لعنتی من
حافظه ماهی تنگ بلورم آرزوست!
.
.
.

Saturday, August 29, 2009


من نمی فهمم چرا وقتی با خوردن سوشی عق می زنم باید اونقدر بخورم تا داینامایت رولراش توی دهنم جا بشه و به طعمش عادت کنم!
چپترز و دفترهای مولسکین همونقدر خوشحالم می کنه که اسکای ترین غمگین!
آره، آدم فکر می کنه سهمش چقدر کم بوده.
کال می اولد فشِن اما من از کینو کافه منتفرم!
.
.

Wednesday, August 26, 2009

روزگار همه چیز را خودش پاک می کند. ما می گوییم ننگ را با رنگ نمی شود پاک کرد. این شعاری بود که توی کتاب های درسی ما چاپ کرده بودند. فکر کنم حالا باید توی کتاب های درسی شما چاپ کنند. اصلا دست من باشد می دهم توی تمام کتاب درسی های دنیا این جمله را چاپ کنند. برای همه سنین خوب است. این طوری وقتی بچه ها بزرگ شوند، یاد می گیرند الکی دست به قوطی رنگ نزنند. نه که بترسند دست شان رنگی شود. البته این هم خوبی هایی دارد. یعنی ترس خوب است. ولی باید تا بیخ حرف رفت. باید بفهمند وقتی دست به رنگ زدند، دیگر کار از کار گذشته است.


دیگر اسمت را عوض نکن/مجید قیصری
.
.

Monday, August 24, 2009

همه ضِر/ذِر/زِر/ظِر می زنن
مگه اینکه خلافش ثابت شه.
.
.

Sunday, August 23, 2009

و چیزی نماند جز همین شب های کوتاهی که منتظر آمدنشان باشی تا بعد از یکی دو نصفه استکان ته ِگلو کـمی گرم شود و پلکها سنگین تا در تاریکی لابه لای آدمها بلولی که یعنی " وای من چه خوشبختم" . اینجور وقت هاست که به روی خودت نمی آوری وقتی انگشتانت زیر پاشنه تیز کفشی له می شود یا رد دست غریبه ای را بر شانه ات حس می کنی. نه. به روی خودت نمی آوری و با موسیقی همراه می شوی و فریاد که: welcome through to the other side

اما می دانی چراغ ها که روشن شود، آماده ی رفتن که شوی همه فکرهای بد، اشکهای نریخته و حرف های نگفته پشت در به انتظار نشسته اند. می دانی و این از بدترین دانستن هاست.
.
.

Friday, August 21, 2009

و من هميشه منتظر اتفاقي بودم كه نيفتاد .
سخت بود . اين انتظاره ، اين همش انتظاره . قانونش اين است . دير يا زود ، آدم مي فهمد كه هيچ فردايي ، هيچ خوشبختي و لذتي را تضمين نمي كند . با صورت مي خوري زمين ؛ آخ ... همان آخه اول بدبختي ست . پس دنياي واقعي اين همه درد دارد و من نمي دانستم . اي بابا ...
بعدش ، خيلي بعد ترش كه زندگي بدجوري به گات داد ، مي فهمي زود وا دادي . خيلي زود . آدم خوب است دير وا بدهد . خوب نيست زود وا بدهد . در هر صورت وا مي دهد . يعني مي خواهم بگويم از وا دادن گريزي نيست . اين قانون زندگي ست .

تیغ ماهی

Monday, August 17, 2009

همین حالا از زیر دوش بیرون آمده ام. موهایم هنوز آبچکان است. پوستم را گذاشته بودم قطره های آب داغ قرمز کنند. گذاشته بودم این حرارت از پوستم نشت کند و تمام تنم را بگیرد، که این گزگزی که از انگشتان دستهام شروع می شود مغزم را هم مال ِ خود کند و بعد آرام بنشیند روی پلکهایم که بعد مجبور نباشم برای خودم را خواباندن، مدتی غلت بزنم.
موهایم جلوی چشمانم را می گیرند باید در اولین فرصت بدهم کوتاهشان کنند. اولین فرصت در ذهنم چرخ می خورد. همان اولین فرصتی که دوخت و دوز یاد گرفته ام، نامه ام را به عمو مصطفی نوشته ام، به موسیو ای میل زده ام. همان اولین فرصتی که سازم را کوک کرده ام و در نواختنش حسابی ماهر شده ام. اصلا می دانی، همان اولین فرصتی که تو پیدا کنی تا صدایم بزنی.
بیخیال. پلکهایم تقریبا بسته اند و کلمه هایم را نمی بینند. تو هم نبین. اینجوری راحتتر است.
.
.

Saturday, August 15, 2009

یک.
هادی اون روز با یه دست بند سبز سر کلاس اومد. قضیه مال خیلی وقت پیشه. بهش گفتم اون چیه دستت؟ موسویه؟ گفت آره. توام میخوای؟ خندیدم. گفتم نه بابا!
کلاس که تعطیل شد جلوی در ایستادیم و هادی شروع کرد از اهمیت انتخابات گفتن؛ که همه باید شرکت کنن، که تنها راهیه که می شه تغییر ایجاد کرد، که... . و من که مخالفتی با انتخابات نداشتم به حرفهاش گوش می دادم. گفتم بهش که با همه ی این حرف ها بازم موسوی بهترین گزینه نیست هرچند گزینه ها محدود. بحث بالا گرفت، انقدر بحث کردیم که هوا تاریک شد.

دو.
دست بند سبز دیگه تبدیل به یه جنبش شده بود. بعد از نه یا ده روز که از انتخابات گذشت بهش زنگ زدم ببینم زنده است؟ سالمه؟ آزاده؟ آخه حرفای اون روزش حسابی مجابم کرده بود که به جز روزنامه خوندن هادی فعالیت های دیگه هم داره. پرسیدم ازش که سالمی؟ گفت آره. آخه من سابقه ام خرابه، نمی رم توی تجمع ها! گفت که فکر می کرده بعد از تموم شدن درسش بر گرده ایران ( آخه بورس گرفته بود داشت می رفت پاریس برای دو سال) اما حالا با این اتفاقا داره گزینه های دیگه رو بررسی می کنه. بعدن که برای نوشین تعرف کردم گفت" خوبه دیگه بهانه اش کلفته!"

سه.
دو سه هفته پیش ای میل زده بودم بهش که من موندم. توکجایی؟ رفتی؟ امروز جواب داده که" آره. هفدهم تیر اومدم. تو چرا نیومدی. ول کن اون ایران رو. بیا ببین اینجا چه خبره!"

چهار لابد.
سرزنشش نمی کنم. اما نگاهم که به دست بند سبزم می افتد دلم می گیرد.هیچ ربطی هم نداشته باشد شاید!
.
.
چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می دهد، اما نمی دانم چیست. دل تنگی را نمی شود با بطری های شیشه ای و قوطی های فلزی پاک کرد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته می شود و آنوقت تو می مانی و جاسیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که این جا اتفاقی افتاده است.


سیگار نیم سوخته ی روی .../ پدرام رضایی زاده

رونوشت بدون اصل + نقره

"واسه رویای رسیدن
من ِ بی حوصله بی تاب"
.
.

Tuesday, August 11, 2009


و هیچ کس هرگز نخواهد توانست که ثابت کند مادر بودن/شدن بهشت را به زنی ارزانی می کند. که جز م

Monday, August 10, 2009

یعنی یک کاری کرده اید/کرده اند که حتا غیبت روز نوشت های آدم های مجازستان هم ته دل را شور بیاندازد و نگرانی کلافه کند آدم را.
.
.

Saturday, August 08, 2009

عددهای کوچک پایین صفحه را می شمارم امروز هشت، تا کی سی و یک شود و دوباره صفر!
.
.
.
و چه دنیای عجیبی است دنیای خواب
خواب از همان هایی است که هیچ دست خود آدم نیست. گاهی تصاویری از جلوی چشمان بسته ات میگذرند که همانجا در خواب هم از گذارشان شوکه می شوی. بیدار که شدی چند لحظه ای بی حرکت همانطور می مانی. یاد خوابت که می افتی درست مثل وقتی که در جمع به بلندترین شکل ممکن عطسه کرده ای و تمام محتویات بینی و گلویت را بر صورت مصاحبت پاشیده ای، هیچ باورت نشده که این تو بوده ای، دست هایت را دست و پا چلفتانه! در هوا تکان داده ای تا مف و آب دهان از دست رفته ات را بازگردانی و ناکام مانده ای. می خواهم بگویم آدم مسئول خوابهایش که نیست. گاهی هم می شود چشمهایت که باز شد دستهایت را ناگهان عقب بکشی یا به نشانه انکار تکانشان بدهی که گفته باشی "نه نه نه... من این یکی را دیگر نخواسته بودم که خواب ببینم". حالا گیریم که آن چند لحظه اول که گذشت و لبخند کج موزیانه که بر لبت نشست زیرلبی و پیش خودت گفته باشی که آنقدها هم بد نیست تجربه های مجازی خواب آلوده و چه دنیای آزادی است دنیای خواب.
.
.
باید زندگی کرده باشی . باید اینجا زندگی کرده باشی . مدرسه رفته باشی . کانون پرورش فکری تنها تفریح سالم بچگی ات باشد . باید ذوق کرده باشی برای برنامه کودک ساعت چهار . باید پشت کنکور مانده باشی باید هزار بار وسوسه رها کردن درس و مشق را می داشتی . باید آلودگی هوا را هرروز بررسی کرده باشی . باید توی ترافیک های بی انتها ساعت ها ایستاده باشی و آخر ماشین ها را ندیده باشی و ساعت هایت به تدریج پرپر کرده باشی . باید سر و کارت به حراست دانشگاه افتاده باشد و نتیجه گرفته باشی که حراست به معنی محافظت از دانشجو و دانشگاه نیست . باید تحصن کرده باشی فیلمت را گرفته باشند باید احضار شده باشی باید تعهد های دروغ داده باشی باید باید توی دانشگاه های اینجا درس خوانده باشی تا بدانی چطور می شود که همه چیز را در دانشگاه می آموزی غیر از دانش . باید دهه شصت نامجو را شنیده باشی و اگر اشکی نریخته ای ، آهی کشیده باشی . باید تحقیر شده باشی . باید فراوان تحقیر شده باشی و توی کوچه های خلوت گریه کرده باشی . باید هزاران بار توی تمام سالها گفته باشی حیف بابا که اینطور پیر شد حیف مامان که اینطور سریع شکسته شد و حیف ما که معلوم نیست چه ترکیبی هستیم .

هدآک
.
.

Friday, August 07, 2009


بعدِ بازگشت، وقتی هیچ نشانی به هم نرسد، فقط خستگی اش است که به تن آدم می ماند.
.
.

Tuesday, August 04, 2009

ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد.
دوباره دوام می آورد،
اما هرچه باشد ریسمان پاره ای است.

شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که تو ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی دید.

ریسمان پاره/برتولت برشت


پ.ن: چه تلخم. بی شک دیوانه خواهم شد. می دانم.
.
.

Monday, August 03, 2009

من می ترسم. از اول هم می ترسیدم. هربار با پاهای لرزان می روم و و با دیگران آرام می شوم. امروز هم می ترسیدم . اما این بار چیزی در من شکست. وقتی حیونی که پشت سرت نشسته بود، لبهای کثیفش را غنچه کرد و بوسه لجنی برایم فرستاد ، همان وقتی که باتوم سیاهت را بالا بردی و بهم گفتی ج نده پدرسگ برای لحظه ای در صورتت دنبال چشمهایت گشتم که بفهمم صاحب کدام چشم ها خودش را اینقدر از انسان جدا می کند. که می تواند بزند، تجاوز کند، بکشد. اما چشمهایت آنجا نبود! هیچ چیز نبود. تو صورت نداشتی. تو را شناخته بودم. چیزی درونم می جوشد و از آستینهایم می چکد. نفرتم را روی آسفالت سیاه تف می کنم. انگشتانم را بالا می برم و باز فریاد.
.
.
.
يك دايره كوچك روي سينه چپ، همان‌جا كه روزي قلبي مي‌تپيده جاي گلوله را نشان مي‌دهد...

ای وای!
.
.
.
.
فصل اول

تاريخ اين قرن را که بنويسند، فصل اولش را با ما شروع خواهند کرد.
.
.

Sunday, August 02, 2009

«-نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!»


مرگ نازلی/ احمد شاملو
.
.

«-نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!»



قصه ی امشب برای بهنام!

بگذار برایت بگویم اصلا ماجرا از کجا شروع شد...

از همان شبی که آن عددها را دیدم و چشمهایم گرد شد و دهانم باز ماند از تعجب. خوابیدم به امید فردا که لابد این شماره ها و درصدها آلبالو گیلاس های ذهن وامانده من است، اما هیچ طلوعی درصدها و صفرها را تغییر نداد. منتظر ماندم، دقیقه ای صد بار از تو و از خودم پرسیدم:" آخه مگه میشه؟ تو باور می کنی؟" نمی دانستیم هنوز شامورتی کدام حقه بازی است که نزدیک است حدقه چشمانمان را پاره کند. کم کم دوزاریم افتاد.( از ساعت چهار همان روز بود که تلویزیون رسما به دوزاری بنداز حرفه ای تبدیل شد). چشمان گشاد شده ام پر شد از ناباوری، از خشم، از ناباوری،از بغض، از ناباوری... . گریه ام گرفت. نه باورم نشد. باور شدنم نمی آمد و همین خفه ام می کرد. زدم بیرون که شاید کسی، دوستی باشد که ازش بپرسم: تو باور کردنت آمده؟

از همان روز شروع شد، از همانجا که دیدم نیازی برای گشتن و پیدا کردن کسی نیست، همه خودشان بودند. از همان روز که دیدم وحشی گری یعنی چه، فهمیدم که خشونت چه شکلی است. فریاد می کشیدم و اشک می ریختم. هیچ کس فرار نمی کرد. من آمده بودم که خودم را از خفه گی نجات دهم، آنها برای نجات همه آمده بودند. به گمانم از همان روز بود که دیگر هیچ کس باور کردنش نیامد.

حالا بعد از اینهمه دوزاری به زور اندازی، بعد از اینهمه خرگوش های ناقص از کلاه بیرون مانده، با کدام منطق نارسی فکر می کنند این نمایش تکراری کثافت را کسی باور می کند؟!
هی... باشه... ما باور کردیم! اصلا ما خر شدیم. امشب هم شما به خوشی بگذران. ببینیم فردا کجای کارید.


پ.ن: چقدر لغات چاروادار نوشتم و پاک کردم بماند. پیدا نمی کنم کلمه ای را که بگویم و دلم خنک شود. چاروادارها هم کم می آورند این روزها... بله آقای دکتر!
.
.