Thursday, November 03, 2011


Someday, not too far, I will cut my head off. kindly and smoothly. And I'll put it in a bag and take the first bus to the desert. Then I'll leave the head there and will come back. not looking at what is left behind. At the city, people will stare at me and point fingers. but I don't care. I have no goddamn head to care. Then after a while they will get used to me. "here she comes, the headless woman", they would say. Or "the headless woman's cat has died". I might get used to myself as well. I still wonder though whether me or the rotten head in the bag in middle of nowhere is ME. well... it doesn't seem like the perfect time to think about that either, I am not in possession of any head to be able to think. and that's the good part


Wednesday, September 14, 2011


آخرش نفهمیدیم دردمون
وطنه؟
یا
بی وطنی.




Saturday, August 20, 2011


یک آدمی بود پارسال ها یک باری یکی از این زندانی های سیاسی اعتصاب غذا کرده بود برداشته بود زنگ
همان موقع ها که تازه شهر شلوغ شده بود همان یکی دو روز اول که کارد میزدی خونمان درنمی امد و گیج و ویح بودیم

Friday, August 19, 2011


... I'm in this fishbowl, you understand, a vast aquarium & my fins are not strong enough to get around in this big undersea city. I do what I can, tho the magic is surly gone. I just can't seem as yet to pull myself together out of this cold turkey state & get the 'inspiration', no writing, no fucking, no damn nothing. Can't drink, can't eat, can't turn on. Just cold turkey. So the gloom, but nothing seems to work just now. It's going to be a long period of hibernation. a long dark night. I'm used to the sun, to Mediterranean brightness & dazzle, to living on damn edge of the volcano, as in Greece, where at least there was light, there was people, was even what is called love. Now, nothing. Middle aged faces, young faces that mean nothing, that pass, smile, say hello. oh, cold gray darkness...


Notes of a Dirty Old Man/Charles Bukowsky

Wednesday, August 17, 2011


آدم که از کشیدن ریخت خودش عاجز بماند می فهمد که لابد یک جای کار حسابی لنگ است. نمی فهمد چطور می شود که یک کسی قیافه ای را که هرروز می بیند، ریختی را که هر روز با خودش اینور و آنور می کشد یادش برود. نشود نتواند که بیاندازد روی کاغذ. بارها چشم ها را دستکاری کند، دماغ را بزرگ کند کوچک کند. لبش بخندد نخندد و باز آخر کار نشده باشد. او نباشد. نه که نباشد باشد اما خودش را آن تویی که کشیده نبیند. پیدا نکند. این نمی شود وضع که. نمی شود آدم یک روزی گیریم بعد وقتی بیاید آشناترین چیز را بخاهد که بکشد و ببیند که هیچ نیست. غریبه ترین است. انگاری آدمک بادی است که تویش خالی شده است. هیچ آشنایی به کار نیست. نه. این نمی شود وضع که. نمی شود زنده گی، نمی شود خود که. می شود هیچ. می شود لنگه ی گوشواره ای که در خانه گم شده، که همانجاهاست اما نیست که نیست. می شود چرخ و فلک روی دور کند که آخرش هم که پیاده بشوی همانجا بالا می آوری.
نه! این شد عادی. شد معمولی. شد هیچ. خالی. گه


Saturday, August 06, 2011


درست سر ساعت شش و نیم صبح در را باز می کند و وارد می شود. به سمت میز دونفره ی همیشگی اش در کنج همیشگی اش می رود. کوله عظیمش را روی صندلی روبرویش می گذارد و با لیوانش به سمتم می آید. بعد از بررسی دقیق و طولانی مخزن های قهوه ، همان قهوه دیروز و روزهای گذشته را سفارش می دهد.
- قهوه ایرلندی با یه لیوان آب پر یخ
پاهایش را روی زمین می کشد و به طرف همراه غول پیکرش برمی گردد.. گاهی روی تکه ای کاغذ چیزی می نویسد . به نظرم می آید که برای نوشتن هر کلمه ساعتها با خودش کلنجار می رود. سرش را که بلند می کند انگار منتظر است تا همراهش با کلمه ای جادویی به کمکش بیاید اما او همانطور آبی و سرد زل زده است. مرد از جایش بلند می شود و کتش را روی شانه های همراه می اندازد. .
شاید دارد از روزهایی می نویسد که در ترکیه کاره ای بوده است و جنگ که شده همانقدر از زنده گی را که توی کو له ی آبی جا می شده برداشته و تا آنجا که ممکن بوده از همه ی خرابی ها و جسد ها و مگس ها دور شده است. شاید این را هم می نویسد که کوله به اندازه ی تمام روانش جا نداشته و مجبور شده بخشی از آن را همان جا لابه لای ساختمان های فروریخته جا بگذارد.
کافه که شلوغ می شود او هم دیگر نوشتنش نمی آید کوله را روی دوشش می اندازد و بی صدا خارج می شود. از پشت که نگاهش می کنم با آن کت سبز لجنی روی شانه ی کوله اش مثل این می ماند که سربازی را به دوش گرفته تا نجاتش دهد. سرباز بی سر اما با آن دستهای آویزان مدت هاست چشم هایش را بر هر نجات دهنده ای بسته است.

Thursday, July 28, 2011


کِششششششش
می آیم
و روزها
تَق
می گذرند


Thursday, July 21, 2011


یه جوری شده که متصل عذاب وجدان دارم. خجالت می کشم بگم خوشحالم!


Sunday, July 10, 2011

ای شادی!
ای آزادی !
روزی که تو بازآیی
با این دل ِ غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟

Saturday, July 09, 2011

از احساس درد شدیدی پشت شقیقه هایم بیدار شدم. یا نه، فقط چشمهایم را باز کرده بودم اما چیزی نمی دیدم. صدای قهقه های خنده درست مثل صدای همزمان هجده گلوله گرگ و میش آسمان را پاره می کرد. به مغزم فشار آوردم تا شاید بتوانم حدس بزنم پایم را که از تخت پایین بگذارم روی چند شیشه و قوطی خالی فرود خواهد آمد. نه. هیچ حدسم نمی آید. اه،‌این درد لعنتی، درد لعنتی...
به سختی از تخت پایین آمدم و تا نیمه از پنجره خم شدم. باد که به صورتم خورد تازه فهمیدم که برهنه ام. در حالیکه سعی می کردم با دست سینه هایم را بپوشانم فریاد زدم: شات دِ فاک آپ
خودم هم همراه قهقه ها خشکم زد. این صدای من نبود. نعره ای بود که فقط تیری باشد. هجده تیر که خنده ها را سوراخ کند.

Friday, May 27, 2011


انگار که دنیایی خلق کرده باشم به قطر جمجمه ام. درش با خودم زنده گی می کنم با خودم حرف می زنم دعوایم می شود نازم را می کشم آنقدر با خودم حرف می زنم تا از دلم در می آید دوباره خوش اخلاق می شوم ابری می شود نا امید می شوم تصمیم به خود کشی می گیرم بعدآفتاب می زند خوشحال می شوم شور برم می دارد نقشه های عریض و طویل می کشم شب خواب دنیا های دیگر را می بینم نقشه هایم دود می شوند پای چشمهایم گود می افتد سیگار می شود پشت سیگار نگاهم خالی.
دنیایی خلق کرده ام که هیچ از چرخش نمی ایستد و درها را به روی خودش بسته است.

Monday, May 16, 2011


جمعه ها مسابقه ی دو بود. پنجاه، شصت بچه ی خواب آلوده که بیشترشان یا خپل بودند یا دماقو(دماغو؟) مثل من رو پدر مادرهاشان خرکش می کردند میاوردند که یک مسافت نمی دانم چند متری را بدوند تا آخرش سه نفر اول بدمینتون جایزه بگیرند. رقابت عادلانه ای نبود تمام بچه ها در عرض خیابان جا نمی شدند به خاطر همین همه مسابقه را از یک نقطه و یک زمان شروع نمی کردند. طبیعی بود بچه هایی که ردیف اول ایستاده بودند برنده می شدند. من هیچ وقت برنده نشدم. دختر بچه ی لاغرو و رنگ پریده ای بودم که نه رویش می شد بقیه را هل بدهد و اول صف بایستد نه آنقدر جان داشت که از آن عقب بدود و زودتر برسد به خط پایان
آن موقع ها دلم میخاست توی آن مسابقه حداقل یک بار برنده بشوم. فکر می کردم کون خر پاره میشود اگر یک جفت بدمینتون لق لقوی آشغالی را بدهند به من. هیچ وقت نشد. در راه برگشت به خانه صحنه های مختلفی را مجسم می کردم که به طرز معجزه آسایی من با فاصله زیاد از همه جلو می زنم و جایزه را می برم . بعدها دیگر دلم نخاست برنده بشوم. نه که جایی برای برنده شدن نبود، بود. اما من نه کونش را داشتم که زور زیادی بزنم، نه دیگر کسی برایم اهمیت خاصی می داشت که بخاهم با برنده شدنم بهم افتخار کند. به گمانم دیگر بزرگ شده بودم و خیال نجات دادن آدم ها با افتخارات کوچکی که من باید برایشان دست و پا می کردم، پاک از سرم افتاده بود. فرق خاصی هم شاید نمی کرد مسابقه دو جمعه صبح ها بعد از چهار هفته تعطیل شده بود.

Saturday, April 30, 2011

وقتی اشک های مستی ات را توی بغل کسی بریزی به آن آدم نزدیک می شوی و این نزدیکی انگار که بازگشت ناپذیر باشد. انگار که رابطه تو با آن آدم تقسیم می شود به قبل و بعد از آن سخت در آغوش گرفتن و گریستن. حتا اگر آن آدم را خیلی کم ببینی یا که دیگر اصلا نبینی چیزی این میان تغییر کرده است که توضیح دادنی نیست. حسی است شبیه اینکه من/تو اشکهایت/اشکهایم را دیده ام/دیده ای که از ته ته ناخودآگاهت/ناخودآگاهم بیرون آمده اند و شبیه اینکه نقابت/ نقابم افتاده باشد.

همین.

Wednesday, April 27, 2011

یک.
حالا شانزده روز است که تهرانم. همه چیز کماکان همان است که بود بجز هوا که این روزهایش عالیست. مامان ها برایم غذاهای خوشمزه می پزند، باباها بستنی و گوجه سبز می خرند و دوستانم ... هستند. یک چیزی اما انگار جایش خالیست. یک چیزی که نمی توانم توضیحش بدهم. یک جوری است که انگار دارم عکس های توی آلبوم را نگاه می کنم از دیدن آدم های تو عکس خوشحال می شوم، لبخند می زنم اما دستم را که دراز می کنم بهشان نمی رسد. باید به دست کشیدن روی پلاستیک نازک عکس ها قناعت کنم.
سیر نمی شوم.

دو.
ندارد.

Monday, March 28, 2011


من که زمانی بودم
حالا هستم
پس آن که بود کیست که دیگر نیست
و آن که نیست کیست که دیگر هست .

یدالله رویایی

غم انگیز است
من می خواهم خودم نباشم
من از خودم خوشم نمی آید
و این اولین بار است که نمی آید
من خودم را نمی بخشم
با خودم مهربانی نمی کنم
از خودم لذت نمی برم
ناراحت ام از کلمه ای که به من برگردد
از اسم هایم فراری ام
حس می کنم همه قبل از من به آرزو هایم رسیده اند
حس می کنم من آنقدر کند بوده ام
آنقدر چندش آور و حواس پرت
که دیگر هیچ روزی کسی به امید من بیدار نخواهد شد
که همه خواب می مانند از بس که نخواهند مرا ببیند
می خواهم خودم را جائی دفن کنم
جائی غیر مقدس
جائی پرت
جائی دور
جائی خالی و برهوت و بی نشان
می خواهم دوباره از نو من جدیدی شوم
دوباره از خودم نمایش های جدید نشان دهم
دوباره از خودم چیز های جالبی به اطرافم پخش کنم
و ببینم که آدم ها مدام عاشقم می شوند
و ببینم که من شیداوار به خط های مختلف
همه را انکار می کنم تا ادامه دار باشم
غم انگیز است
من می خواهم خودم نباشم



Sunday, March 20, 2011


...
Yet, we all need to escape. The hours are long and must be filled somehow until our death. And there's just not enough glory and excitement to go around. Things quickly get drab and deadly. We awaken in the morning, kick our feet out from under the sheets, place them on the floor and think, ah, shit, what now?
...

No, no. Who wants to be a gardener or taxi driver? Who wants to be a tax accountant? Weren't we all artists? Weren't our minds better than that? Better to suffer this way rather than the other. At least it looks better.


Hollywood/Charles Bukowski

Tuesday, March 15, 2011


یک چشم به هم زدن

همینطوری می شود یک سال
سه سال
ده سال
...
یک عمر



پاره... پوره
پوره... پاره


Monday, March 14, 2011

۱.
آدم ها هر کدام ضعف های خودشان را دارند. نمی توانی بهشان بگویی فکری ، رفتاری، مالیخولیایی را که دارند و آزارشان می دهد با بشکن شما بگذارند کنار.

۲.
همینطور که خم می شوم تا پوست های خیار را بریزم توی سطل زباله های طبیعی از ذهنم می گذرد که چی حالا؟ آشغال ها را با این وسواس به سه دسته ی جداگانه تقسیم می کنم،‌نمی دانم اصلن آیا واقعن فرقی می کند یا نه. یا مثلن اگر هم فرقی کند و اگر من به جداسازی مرض وارم ادامه ندهم زمین آشغالدانی می شود و گه می گیرد و بعد آدم های نمی دانم چندین سال دیگر زمین ندارند که تویش زنده گی کنند، چه فرقی به حال من خاهد داشت ؟
بر همگان واضح و مبرهن است که به جداسازی مرض وارم ادامه دارم می دهم.

۳.
رابطه داشتن کار بسیار بسیار خیلی سختی است. هر نوع رابطه ای با هر کسی. هیچ هم فرقی نمی کند. آدم هیچ وقت نمی فهمد تا کجای احساسش ذهنش را می تواند برای آن آدم بگوید. سختی اش آنجا هم هست که رابطه ها تعریف می شوند در ذهن آدم ها و اگر رابطه شان با تو برود توی یک دسته ای و حرفی بزنی یا رفتاری کنی که مال آن دسته نباشد از آن دسته می آیی بیرون و احتمالن در هیچ دسته ی دیگری هم نمی روی و لنگ در هوا می مانی و دهنت سرویس می شود. وقتی می گویند فلانی رابطه ها را بلد است مدیریت کند نمی فهمم یعنی چه . من بلد نیستم. رابطه داشتن با آدم ها سخت است و من این حرف ها حالیم نیست..

۴.
یک وجدان یا نمی دانم چه ی کوچکی در یک گوشه ای از مخ من هست که مرا می کشد اگر ته غذایم بماند، یک سیبی ته یخچال کپک بزند یا کلن هر چیزی که قابلیت مصرف شدن دارد دور ریخته شود. اینطور می شود که کمدم پر می شود از تکه کاغذهای ریز و درشت سفید و آنقدر به زور در شکمم می چپانم که یک وجدان کوچک دیگریم درد می گیرد. و اصلن نمی دانم این چه مرضی است که من دارم و یا چه چیز را می خاهم ثابت کنم.

۵.
آدم ها ضعف دارند. من... نمی توانم تصمیم هایم را بگیرم.



Saturday, March 05, 2011


زمان آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست.

در جستجوی زمان از دست رفته/ مارسل پروست

دچار افسرده گی بعد از تولد شده ام. مثل افسرده گی بعد از زایمان. انگار که خودم خودم را به دنیا آورده باشم. یکهو با خودم روبرو می شوم هر سال و تازه دوزاری ام می افتد که اوه! حالا با این توله ای که پس انداخته ام چه باید بکنم.

کار از کار گذشته است. گاهی ماهی ها هم مرده از آب گرفته می شوند.

Wednesday, February 02, 2011


ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ زای تنهایی.

چه ساعتی است؟ -از ذهنت می گذرد
چه روزی
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ ِکدام سیاره؟

تک سرفه ای ناگاه
تنگ از کنارِ تو.

آه، احساسِ رهایی بخشِ هم چراغی!

احمد شاملو
اول مهر هزارو سیصد و هفتاد

Saturday, January 29, 2011


دختری هستم گشاد
می خاهم فیل هوا کنم، نمی شود.
چه کنم؟


Tuesday, January 04, 2011

کسی صدایم نمی کرد
خواب می دیده ام.