.End of the rainbow
Sunday, March 30, 2008
Saturday, March 29, 2008
سفر را دوست دارم. می روی تا هرکجا که بشود، تا هر وقت که بشود. دور می شوی از همه بایدها و نبایدها. سفر را دوست دارم. در سفر می توان خیالپردازی کرد. می توان تا آنجا که ذهنت توان دارد رویاپردازی کرد حتا می شود قهقه زد. اما...
باز که می گردی همه چیز مثل همیشه است. هیچ چیز تغییر نکرده مگر چند چیز جزیی. گلدان نرگسم هنوز فقط خاک است. کاکتوس هایم جوانه های کوچکی زده اند. ظرف آجیل هنوز دست نخورده روی میز است، سیب نیم خورده ی بالای تختم کپک زده و دستمال کاغذی های مچاله زیربالشم باقی مانده اند. آدم های اطراف هنوز همان آدم هایند، دوستان همانقدر دور و آقتاب هنوز اریب می افتد روی قالیچه ی وسط اتاق. همه چیز همانقدرمعمولی و همانقدر کسل کننده است. بازگشت به واقعیت همیشه همینقدر دشوار بوده است.
.
.
پ.ن: پریسا من مستولی شده ام!
باز که می گردی همه چیز مثل همیشه است. هیچ چیز تغییر نکرده مگر چند چیز جزیی. گلدان نرگسم هنوز فقط خاک است. کاکتوس هایم جوانه های کوچکی زده اند. ظرف آجیل هنوز دست نخورده روی میز است، سیب نیم خورده ی بالای تختم کپک زده و دستمال کاغذی های مچاله زیربالشم باقی مانده اند. آدم های اطراف هنوز همان آدم هایند، دوستان همانقدر دور و آقتاب هنوز اریب می افتد روی قالیچه ی وسط اتاق. همه چیز همانقدرمعمولی و همانقدر کسل کننده است. بازگشت به واقعیت همیشه همینقدر دشوار بوده است.
.
.
پ.ن: پریسا من مستولی شده ام!
Monday, March 24, 2008
Saturday, March 22, 2008
عیددیدنی رفتیم دیدن مادربزرگ که ما را ببیند، که خوشحال شود، که تنها نوه های پسری اش هستیم، که قرار است نام خانواده را ما نگه داریم، که...
رفتیم دیدن مادربزرگی که حافظه اش از حافظه ی ماهی قرمز تنگ بلور کنار تختش کوتاه تر است، که برایمان تعریف کند که نیمه شبی برای برداشتن زیرسیگاری پدربلند میشود، چشمانش سیاهی می رود، اتاق دور سرش می چرخد و استخوانهای پوکش تاب ضربه ی ستون را نمی آورد و دکترها میله ی آهنی گذاشته اند بجای استخوانش... به اینجا که می رسد مکث می کند، چشمهایش مهربان می شود، لبخند می زند و می گوید: شب بود، زیرسیگاری بابا را برداشتم، اتاق دور سرم چرخید،چرخید، چرخید...
سرمای استخوانهای آهنی مادربزرگ در تنم پیچیده.ماهی تنگ کنار تخت با چشم های وق زده اش به من خیره شده است.
لبخند می زنم.
رفتیم دیدن مادربزرگی که حافظه اش از حافظه ی ماهی قرمز تنگ بلور کنار تختش کوتاه تر است، که برایمان تعریف کند که نیمه شبی برای برداشتن زیرسیگاری پدربلند میشود، چشمانش سیاهی می رود، اتاق دور سرش می چرخد و استخوانهای پوکش تاب ضربه ی ستون را نمی آورد و دکترها میله ی آهنی گذاشته اند بجای استخوانش... به اینجا که می رسد مکث می کند، چشمهایش مهربان می شود، لبخند می زند و می گوید: شب بود، زیرسیگاری بابا را برداشتم، اتاق دور سرم چرخید،چرخید، چرخید...
سرمای استخوانهای آهنی مادربزرگ در تنم پیچیده.ماهی تنگ کنار تخت با چشم های وق زده اش به من خیره شده است.
لبخند می زنم.
Wednesday, March 19, 2008
Tuesday, March 11, 2008
There are some whom you reserve for the real emergency, knowing that you can rely on them, and when the emergency comes and you go to them you are cruelly deceived. There isn't a soul on earth who can be relied on absolutely. For a quick, generous touch the man who you met only recently, the one who scarcely knows you, is usually a pretty safe bet. Old friends are the worst: they are heartless and incorrigible.
Henry Miller, Sexus, page 60
Henry Miller, Sexus, page 60
Saturday, March 08, 2008
خسته شده ام. کنجی می نشینم و به صدای پیانو که در اتاق خالی می پیچد گوش می دهم. سیگاری روشن می کنم. زمزمه ی محزون نوازنده در گوشم تکرار می شود . از آن همه خرت و پرت توی اتاقم، تخت مانده است و کتابخانه ام. به این دیوارهای سفید و خالی عادت ندارم. اما طولی نمی کشد که آن هم از یادم می رود و زمزمه قطع می شود.
Friday, March 07, 2008
Thursday, March 06, 2008
اینجا تهران است. شهر من. عصرها که می شود پشت پنجره ی اتاق آبی ام می نشینم، آفتاب غروب تماشا می کنم و به دختری، دخترکانی در آنسوی دنیا حسودی می کنم! حواسم هم که نباشد انگشتم را فرو می کنم توی زخم سرم و اینقدر دستکاریش می کنم تا خونی، اشکی، چیزی ازش سرازیر شود. آن وقت است که می توانم... نه نمی توانم. مرا از ادامه ی راه گزیری نیست.
Tuesday, March 04, 2008
به دستهای کشیده اش نگاه می کنم که روی گیتار جابجا می شوند،بعد خیره می شوم به قیافه بهم ریخته اش،بیشتر وقتها پول خورد هم همراهم ندارم. او می زند و من با آهنگ می خوانم :
I find it very, very easy to be true
I find myself alone when each day is through
Yes, I'll admit that I'm a fool for you
Because you're mine, I walk the line
...
I find myself alone when each day is through
Yes, I'll admit that I'm a fool for you
Because you're mine, I walk the line
...
Sunday, March 02, 2008
این چند سالی که تا بحال زنده بوده ام. با بهانه و بی بهانه هدیه های زیاد ی گرفته ام. هدیه های جور و واجور از آدم های جور و ناجور. اما این، امروز بهترین شان است:
"با آن نگاه مهربان
...............لبخند ناتمام
.............................دلشوره ای به دل
.................................................و اندهی مدام
.
تا کی به رنج می اندیشی؟
زنجیر غم تا کجا
........................بر دوش خویش خواهی کشید؟
.
در آستان بهار
در وقت رویش گل غنچه های نو
در دلپذیری هوایی که
............................می کشی به کام
با بودن و بهار
.....................مهربان تر ز پیش باش
لبخندت را باورپذیر کن
............................فردا ازآن توست"
عمو مصطفی، یازده اسفند هزارو سیصد و هشتادو شش
"با آن نگاه مهربان
...............لبخند ناتمام
.............................دلشوره ای به دل
.................................................و اندهی مدام
.
تا کی به رنج می اندیشی؟
زنجیر غم تا کجا
........................بر دوش خویش خواهی کشید؟
.
در آستان بهار
در وقت رویش گل غنچه های نو
در دلپذیری هوایی که
............................می کشی به کام
با بودن و بهار
.....................مهربان تر ز پیش باش
لبخندت را باورپذیر کن
............................فردا ازآن توست"
عمو مصطفی، یازده اسفند هزارو سیصد و هشتادو شش
Subscribe to:
Posts (Atom)