من به آنهایی که عمیق تر می اندیشند٬ بهتر می نویسند٬ بهتر نقاشی می کشند٬ بهتر شنا میکنند٬ دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زنده گی می کنند غبطه می خورم.
.....
..................................................................من و مادربزرگ سیلوی
Wednesday, July 25, 2007
فکر کن که همیشه پیش خودت و بقیه لاف اومده باشی که تو زنده گی رو می کنی نه زنده گی تو رو! بعد تو یه شرایطی مجبور می شی که اوضاع و احوالت رو بررسی کنی و می بینی که نه تنها تو زنده گی نکردی بلکه هرچی زنده گی گفته گوش دادی و گذاشتی هر جا که می خواد ببردت! بعد یهو می بینی وسط همه ی اینا گیر کردی و هر کدوم از این راه ها به یه طرف می کشنت... آآآی...حالا نمی دونی این کشش است که اینقدر دردناکه یا شرمنده گی اونهمه لافی که اومدی ا!
Monday, July 23, 2007
انسان دیگری هست، خدا را شکر، در خانه؛ نفسی هست، صدای پایی هست؛ خدا را شکر، خدا را شکر.
.........................اورهان ولی
Sunday, July 22, 2007
این قلب دیگر مال من نیست! بیشتر از من رشد کرده و دیگر نمی توانم وزنش را تحمل کنم. سیزده ساله که بودم تپش هایش را به سادگی تحمل می کردم اما حالا ده سال از آن زمان گذشته و هر ضربانش می تواند قفسه ی سینه ام را درهم فرو ریزد. حس می کنم آنقدر بزرگ شده که تمام سینه ام را پر کرده و جایی برای خرت و پرت های دیگرم باقی نگذاشته است. نگاهش می کنم، حتا از روی لباس هم حرکتش پیداست. با سرخوشی کودکانه ای به ضربه هایش گوش می دهم و می گذارم آوازش را تا به آخر بخواند حتا اگر تمام استخوانهایم را بشکند. من آماده ام که ورونیکای دیگری باشم!
Thursday, July 19, 2007
ماراتن این ترم لعنتی ام تموم شد! امروزهیچ چیزی از کلاسها نموند به جز یک خروار کاغذ مچاله شده و چسب کاغذی های روی دیوارای خراب شده، صندلی های به هم ریخته و آقا موسای خسته که همه ی این آشفتگی ها رو مثل روز اول کنه.
حالا تابستون مثل یه لشکر مورچه ی ریز زیر پوستم وول می خوره! بوی خنکی باد کولر و بیخیال تا ظهر رو تخت افتادن و خیال بافتن میاد! بوی شیرین هندوانه، بوی استخر ، بوی بی خیالی، بی خیالی، بی خیالی... حیف که دیگه گنده شدم و نمیشه تا جیغ مامان فخری تو کوچه ولو بود!
Monday, July 16, 2007
می توانم خود را به صد قسمت مساوی تقسیم کنم و هر قسمت را به کسی بدهم تا شاید به حال خودم رهایم کنند. اگر خودی باقی مانده باشد!
Friday, July 13, 2007
سارا ، تکراری ترین اسم دنیاست!
Thursday, July 12, 2007
به آینه نگاه می کنم٬ چیزی درش نمی بینم. خودکار برمی دارم٬ چیزی برای نوشتن ندارم. لاکهای سیاهم را می جوم. تلفن زنگ می خورد گوشی را برمی دارم کسی را که صحبتش می کنم نمی شناسم. سرم به طرز عجیبی سبک شده. وجود چیزی را درونش احساس نمی کنم. در میان مردم قدم می زنم٬ چهره هاشان همه شبیه هم است. نمی توانم تشخیص شان دهم. دهانم را برای درخواست یک نخ سیگار باز می کنم٬ چیزی جز آوای ناشناسی از آن خارج نمی شود. من چم شده؟ هیچ نمی فهمم. به هیچ شکل و صورتی هم توانایی توضیحش را ندارم. حس می کنم معتاد شده ام. انگار سالهاست که اعتیاد داشته ام...
هیچ نمی فهمم چم شده اما به گمانم انگلیسی اش می شود:!I’m totally fucked up
Monday, July 09, 2007
«بعضی وقتها حال و احساس خودم را نمی فهمم. مثلا نمی دانم احساسم به خان دایی اسمش چیست؟ چیزی شبیه علاقه ی دختری به پدرش؟ دوستی؟ احترام؟ ترحم؟ اشتیاق؟ اندوه؟ هیچ کدام از اینها نبود. حتا آمیزه ای از تمام اینها هم نبود فقط. چیزی بود فراتر از همه ی این ها. احساسی بی نام که فقط مخصوص ما دو تا. خودمان دوتا. خوب که فکرش را می کنم می بینم حتا احساسم به محسن هم یک احساس مبهم و بی نام است.» ................................................................................................. نامها و سایه ها , محمد رحیم اخوت . روزهایم پر شده اند از این احساسهای بی نام. پر از آدمهایی که احساس خودم را به آنها نمی فهم. حس ها یی که فقط مخصوص ما دوتا است. زنده گی ام پر شده از این حس های دوتا دوتا که نام هیچ کدام را نمی دانم. نمی فهمم دوستشان دارم؟ برایم قابل احترامند؟ سرگرمم می کنند؟ عاشقشان شده ام؟ نمی دانم. نمی فهمم. بین حسهای درهم و برهم دست و پا میزنم و تنها چیزی که نمی فهمم و می دانم دلتنگی گاه و بی گاهم است برای همه ی این آدم ها ی نزدیک و دور و اشکهایم که با پخی سرازیر می شوند!
Saturday, July 07, 2007
گاهی یه احساساتی هست که نه می تونی توضیح بدی٬ نه بنویسی٬ نه حتا درکشو ن کنی! ته ته وجودت یه سوراخ باز میشه که هر چقدر سعی کنی پر نمیشه. احساس من به شما از همین دسته است. یه حس عمیق دوستی٬ یه عشق عجیب که نمی تونم درکش کنم توی من برای شما هست. نمی دونم واقعا چرا٬ چطور٬ ولی هست. شما یکی از دو نفری هستین که اندوهتون وجودم رو پاره می کنه و نمی تونم چشماتون رو مثل امروز ببینم. دلم میخواست می تونستم اونقدر توی بغلم نگهتون دارم تا حس کنم حداقل کمی حس بهتری دارین. دلم میخواست میشد تمام حسم٬ هر چی که که از شادی توی وجودم باقی مونده رو از لابه لای عضلاتم بهتون منتقل کنم. اونقدر محکم توی بغلم فشارتون بدم تا هرچی اندوه توی قلبتون هست از بین بره. اما افسوس... امشب باز هم مثل سه شب گذشته شما در غم خودتون باقی خواهید موند و من... . . پ.ن: نمی دونم نوشتن این چیزا چه اهمیتی داره وقتی مطمئنم که هرگز نخواهید خوند اینهم باشه به حساب همه ی چرندیات دیوانه وار قبلیم. چه اهمیتی داره؟!