Wednesday, April 07, 2010

صدای ناقوس کلیسا می آید. یاد کلاس روزهای جمعه کریمخان و صدای ناقوس کلیسای سرکیس مقدس می افتم. صندلی رو گذاشتم توی تراس و مثلن کتاب می خوانم اما ذهنم می پرد... با «مارک» شخصیت کتابی که می خوانم دوست شده ام و رابطه مان خوب است. شاید از همانجایی که گفت: « تمام چیزی که من همیشه انجام داده ام انتظار بوده که حسابی اسباب خجالته. وقتی شانزده سالم بود می خواستم افسار دنیا را توی دستم بگیرم، می خواستم ستاره راک یا یه نویسنده ی بزرگ یا رئیس جمهور فرانسه بشم، یا حداقل جوون بمیرم. اما همین حالاشم در بیست و هفت سالگی به سرنوشتم تن داده ام، راک خیلی پیچیده، سینما خیلی ممتاز، نویسنده های یزرگ خیلی مرده و فرانسه خیلی فاسد شده. ومن این روزها می خواهم در دیرترین زمان ممکن بمیرم.»
فکر می کنم یکی از کیفیت های تخمی زنده گی همینه. همه کم و بیش می خوان بالاخره یه گهی بشن اما بعد... و این وحشتناکه.

کتاب رو می بندم و پایین رو نگاه می کنم. خیلی سال پیش یه بازی کامپیوتری ساده بود که چند تا بچه از لبه ی یه تراس آویزون می شدن و تف می کردن و بسته به چیزی که تفشون روش می افتاد امتیاز می گرفتن. تمام آب دهنم رو جمع می کنم و محکم تف می کنم پایین. مواظبم که حتما ببینم کجا می افته. نمی بینم. هیچ امتیاز. مثل بازی های کامپیوتری که از یه مرحله ای به بعد دیگه امتیاز نمی گیری. به انگلیسی اش می شود shit.
همان گه خودمان.
.
.

1 comment:

سفید said...

خاطرات شمال و خاطرات حرفای صدتایه غاز خودمون و تو خلوتت با مارک بهش بگو. فک نکنه تنهاس یه وقت!