.and she made love to steel...
Sunday, April 27, 2008
Saturday, April 26, 2008
Wednesday, April 23, 2008
Tuesday, April 22, 2008
Saturday, April 19, 2008
" تو هستی پیچ اضافه آوردم" نمی فهمم. نمی دونم اگه یکی موهاش فرفری بود، اگه زیاد حرف نمی زد، اگه حرف های دلش رو می خورد یعنی آدم نیست؟ اگه خودشو پشت کتابها، پشت دفتر خط خطی هاش قایم می کرد یعنی ترسوئه؟ نمی دونم اگه یکی بود که یواش غذا می خورد، یواش راه می رفت یا موقع سیب زمینی سرخ کردن صدجای دستشو می سوزوند یعنی که بی دست و پاست؟ اگه حرف های آدم ها رو باور می کرد، اگه نگرانشون می شد یعنی که خیلی خره؟ اگه بره کلی راه رو بالا واسه دود کردن یه نخ سیگار، اگه بشینه تو تراس رو پنجره خطای کج و کول عجیب غریب بکشه یعنی که خیلی بیکاره؟ یا مثلا اگه هر روز بشینه پشت پنجره آفتاب غروب تماشا کنه و دماغش رو با بلوزش پاک کنه یعنی که دیوونه است؟" تو سینه ام قلبم داره یخ می زنه اونوقتش تو سرم کوره روشن کردن" نمی فهمم خوبم یا بی دست و پا و ترسو و بیکار و دیوانه!
من باشم یا نباشم؟
" سردمه، مثل یه چوب بلال که تو قبرستون افتاده باشه"
من باشم یا نباشم؟
" سردمه، مثل یه چوب بلال که تو قبرستون افتاده باشه"
Wednesday, April 16, 2008
یواشعلی هم اتاقی جدیدم موجود زیبایی است. چیزی نمی گوید اما حواسش به همه چیز هست، حسابی هوایم را دارد، به محض اینکه کوچکترین صدایی می آید در خانه ی تاریک یک نفره اش مخفی می شود! گاهی می گذارمش روبرویم و برایش چند صفحه ای می خوانم اما او حوصله ی این چیزها را ندارد، تا دستم را از رویش برمی دارم راهش را می کشد و می رود لای کاغذها و آت و آشغال هایم چرخی می زند و جایی برای چرت زدن پیدا می کند. هم اتاقی جدیدم کمی خواب آلوست. اما هرچه باشد خوبی اش این است که حرفی نمی زند و حرص نمی دهد، مثل کاکتوس هایم. فقط می شنود هرچند که کمی هم بی حوصله است. کسی چه می داند، شاید یک روز عادت کرد و وقتی دستم را از رویش برداشتم ماند تا قصه ام را برایش تعریف کنم... سیر تا پیاز.
Friday, April 11, 2008
مامان گلی مرد.
در یک سه شنبه ی نسبتا خوش بهاری در یک گودال هفتادو پنج در صد و پنجاه سانتیمتری گذاشتیمش. انگار که خوابیده باشد. و رویش را پوشاندیم با خاک مبادا که استخوان های آهنی اش یخ کند.
مامان گلی مرد.
اما صدای آواز خواندن و تیک تیک عصایش را در خانه اش می شنوم. می بینم که روی تخت نشسته و به آرامی دکمه و مهره های تسبیح را به تکه پارچه ای می دوزد.
مامان گلی مرد.
و هنوز زن های یک چشم مویه کنان تعقیبم می کنند...
Tuesday, April 08, 2008
Monday, April 07, 2008
می چرخیم، می چرخیم، می چرخیم و در این سرگیجه چیزی نمی یابیم. صورتها محو می شوند، کشیده می شوند و در هم از بین می روند، چیزی در یاد نمی ماند جز چشم ها، لب ها و دماغ های جداجدا. هیچ کدام به هیچ کدام ربطی ندارند. از چشم ها صدا درمی آید، با دهان ها شنیده می شوند و در مغز هیچ معنایی نمی یابند.می چرخیم، می چرخیم، می چرخیم.سرگیجه ، سرگیجه، سرگیجه...
تهوعم می گیرد، سرم گیج می رود، از صورتم حرارت بیرون می زند. تمام توانم را بکار می گیرم تا این مایع لزج گرم را در معده ام نگه دارم و روی میز آبی نفتی اینجا نریزم. تهوعم را کنترل می کنم تا تهوع این دماغ ها، چشم ها و لب ها را برنیانگیزم. می توانم. می دانم که می توانم همه چیز را کنترل کنم. می دانم. می دانم که قدرتش را دارم.
سرم گیج می رود و چشم هایم سرخ می شود و آن روی سگم بالا می آید.
.
دونات 7 بهمن 1386
دونات 7 بهمن 1386
کافه تمدن 17 فرودین 1387
Thursday, April 03, 2008
شب از نیمه گذشته بود. من بودم و پریسا و بهنام. تاریکی شکافته می شد و ما از میانش می گذشتیم. هیچ چیز بجز رد مقطع سفید جاده و شکسته های قرمز کنارمان مارا از تاریکی جدا نمی کرد. می رفتیم و می رفتیم و هیچ مقصدمان پیدا نبود. سیاهی را نمی دیدیم، ما را در خود حل کرده بود. عادت داشتیم به سیاهی. جدا نبود از ما. نه پیش از ما و نه پس از ما هیچ نبود جز خلا کدر در برگیرنده. فکر کردم چه می شد این جاده به هیچ جا نمی رسید، یا بهتر از آن: هرگز از آن خارج نمی شدم. همه چیز در همین تاریکی پایان می گرفت.
نوری پیدا شد. ما را بلعید و فریادمان را خفه کرد.
روز شده بود.
Subscribe to:
Posts (Atom)