سرم بزرگ شده بود , بزرگ اندازه کدو. اینقدر بزرگ که دیگه کلاه برادرم که سرش به اندازه کدو بزرگ نیست, اندازم نمی شد. گردنم زیر سنگینی اش له می شد!
صدای راه رفتن یه نفر روی برف رو توی کله ام می شنیدم. همینطور که توی برفا قدم میزد اونقدر غرق خیالات خودش بود که حتا یه دونه پک هم به سیگار لای انگشتاش نزد. به گمانم داشت سعی می کرد یه خاطره ی دور یا خوابی رو که دیشب دیده بود بیاد بیاره. چهره اش از تاثیر افکارش فشرده شده بود. توی سرش هزار نفر داشتن با هم حرف می زدن که صداشون با صدای اون صدهزار نفری که توی سر من داشتن حرف میزدن قاطی می شد. چه آشوبی تو ی مغزم در جریان بود!
توی رختخواب غلط می زنم و سعی می کنم از ذهن اون آدم توی برفا بیام بیرون تا تازه بتونم از خواب خودم بیدار شم.
بی فایده است. دوباره پرت می شم وسط همون آشوب ,اینبار همه چیز تندتر اتفاق می افته. آدم توی خوابم اینقدر سریع روی مسیر دایره وارش راه میره که به سختی می شه صورتش رو دید. تو ذهنش صدای بوق ماشین ها هم به صداهای قبلی اضافه شده. از این همه شلوغی مغزم به مرز انفجار میرسه و برمیگردم تو خواب خودم که آدمه رو فقط بشه از پشت پنجره دید. نه ... اینجا رو هم نمی تونم تحمل کنم!
می خوام از اینهمه سردرگمی خلاص شم. سرم رو می کوبم به دیوار.
دوباره ... دوباره... محکم... محکم تر...
سکوت ...
هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد...
برف آروم آروم همه چیز و همه کس رو زیر سفیدی خودش دفن کرده فقط سیگار خاکستر شده باقی مونده با لکه ی خون روی دیوار!!!