یک چیزهایی در ذهنام میلولد. خودم میروم برای ِ خودم، برمیگردم، مشغول میشوم. خیلی خوب است. یاد میگیرم چقدر میشود فاصله گرفت از آدمها. چقدر میشود به همانها نزدیک شد. بعد چقدر میشد دور ماند و نزدیک بود. چقدر میشود نزدیک شد و دور ماند. بعد به تفاوت ِ میان ِ اینها فکر میکنم. به این که چقدر با هم فرق میکنند. و همین.
...
زندگیهامان گسسته شده. همهمان پرتیم. پلاییم. داغانایم.بعضیهامان رفتهاند جاکش شدهاند. بعضی دیوث. بعضی خسته. بعضی تنها. نمیدانم بالاخره الان گُهی شدیم یا نه. اما گسسته شدیم.
3 comments:
بعضی از ما گسسته ها، پرت ها، پلا ها، داغون ها، جاکش ها، دیوث ها، ... یهو می رن یه جای دیگه که شاید ازین گسستگی دران اما به تخمشونم نیست اونایی که می مونن هرروز گه تر و دیوث تر و گسسته تر می شن.
یه وبلاگ جدید ساختم. بیا توش. ان نباش انقدر.
ما اینجا اصلا از تو کمتر تنها نیستیم.
نمیتونم این نگاه ناامید وخسته رو بفهمم.شاید چون تجربه شکستهای زیادی رو داشتم.همیشه ته دلم یک کورسوی نوری روشنه که میگه:چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.دوست دیرین
گاهی فکر میکنم هممون به گه نشستیم!!!
Post a Comment