Friday, May 29, 2009
Wednesday, May 27, 2009
Thursday, May 21, 2009
Sunday, May 17, 2009
یادم باشد همینطور که دارم با خودم می گویمش برای تو هم بگویم. بعدا. که تو هم یادت بیاید من این را میدانم، آنقدر هنوز مانده از من که بفهمد قرار اهلی شدن/کردن نبود.
پ.ن: ته کشیده ام. به مال دزدی افتاده ام!
.
.
پ.ن: ته کشیده ام. به مال دزدی افتاده ام!
.
.
Saturday, May 16, 2009
Friday, May 08, 2009
تکرار! درحالیکه می دانم: همه چیز وابسته به این است که آیا می توان توقع زنده گی ای خارج از تکرار را از سر بیرون کرد، و تکرار را، تکرار ناگزیر را، از سر اراده (به رغم اجبار) به زنده گی خود بدل کرد و پذیرفت که: من اینم!... ولی هربار (این هم خود جلوه ای از تکرار) گفته ای، حالت چهره ای، کافیست تا وحشت کنم، منظره ای که به یادم می آورد، و در درون من هرچه هست فرار است، ناامید از این که به جایی برسم، فقط از ترس تکرار...
اشتیلر/ ماکس فریش
.اشتیلر/ ماکس فریش
.
Tuesday, May 05, 2009
Monday, May 04, 2009
بلند قد است و لاغر. هربار گوشه ای می ایستد دور از شلوغی. ویلونش را زیر چانه اش می گذارد، به روبرو چشم می دوزد و آرشه را با بیرحمی روی سیمها می کشد و موسیقی اش... نوایی است سحرآمیز.
غیب شده بود. نبود. هیچ گوشه ای. سه یا چهار ماه.
غرق خیالات خودم با قدم های تند از پیاد رو می گذرم. سر کوچه تاریک و باریک صدای جیغ ویلون میخکوبم می کند. چند قدم به عقب برمی گردم و... خود خودش است، لاغر و بلندقد . باد موهایش را پخش هوا کرده. می روم روبرویش می ایستم. زل می زنم. عین خیالش نیست اما. سیگاری می گیرانم موسیقی اش تا کجاها که نمی بردم. وقتی برمی گردم که قطعه تمام شده است. ته سیگار را زیر پایم له می کنم، اسکناسی در جعبه ی کنار پایش می اندازم و آرام دور می شوم.
می شنوم که قطعه بعدی را شروع می کند. زیر لب می گویم: تا چهارشنبه!
.
.
.
غیب شده بود. نبود. هیچ گوشه ای. سه یا چهار ماه.
غرق خیالات خودم با قدم های تند از پیاد رو می گذرم. سر کوچه تاریک و باریک صدای جیغ ویلون میخکوبم می کند. چند قدم به عقب برمی گردم و... خود خودش است، لاغر و بلندقد . باد موهایش را پخش هوا کرده. می روم روبرویش می ایستم. زل می زنم. عین خیالش نیست اما. سیگاری می گیرانم موسیقی اش تا کجاها که نمی بردم. وقتی برمی گردم که قطعه تمام شده است. ته سیگار را زیر پایم له می کنم، اسکناسی در جعبه ی کنار پایش می اندازم و آرام دور می شوم.
می شنوم که قطعه بعدی را شروع می کند. زیر لب می گویم: تا چهارشنبه!
.
.
.
Saturday, May 02, 2009
تنم از عرق خیس است. پتو را کنار که می زنم بوی نا مشامم را پر می کند. چیزی توی قلبم وول می خورد و در تنم پخش می شود. وارد دستهایم می شود تا نوک انگشتانم می رود. خودش را تا پاهایم تاسر زانوهایم می کشاند و همانجا یخ می زند. بی حرکت دراز کشیده ام. قطره ی عرق از گوشم روی بالش می چکد. دلم می جوشد می جوشد و سر نمی رود. حباب های هوا از سینه ام بیرون می زنند ... پغ... و صدایشان را کسی نمی شنود... پغ... چه خالی بی پایانی!
.
..
.
Subscribe to:
Posts (Atom)