Friday, May 29, 2009

کِیس مازو پارانوید بودن مگه شاخ و دم داره؟!
.
.
.

Wednesday, May 27, 2009


پنجم هر ماه کافه عکس

Thursday, May 21, 2009


ای تیزخرامان!
لنگی پای ما
از ناهمواری راه شما بود.

بله!
.

.
.
.
.

Sunday, May 17, 2009

یادم باشد همینطور که دارم با خودم می گویمش برای تو هم بگویم. بعدا. که تو هم یادت بیاید من این را میدانم، آنقدر هنوز مانده از من که بفهمد قرار اهلی شدن/کردن نبود.



پ.ن: ته کشیده ام. به مال دزدی افتاده ام!
.
.
دلم برای خودم تنگ شده. آن خودِ غولی که تو از من می‌سازی، وقتی پیشم هستی. دلم تنگ شده و می‌دانم که این جور وقت‌ها هر حرفی از دهانم خارج می‌شود. بس که خرم. بس که دوست‌ت دارم.

Saturday, May 16, 2009

عمو مصطفی نگاهی به تصویر گوگوش می اندازد و می گوید: انگار زمان بی رحم ترینه!
گیج می شوم باز. نمی فهمم چطور بی رحم ترین است وقتی ما ساده لوحانه به انتظار نشسته ایم تا زخم های لعنتی مان را درمان کند؟!
.
.
.

Tuesday, May 12, 2009

دووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور...
.
.
.
.

Friday, May 08, 2009


تکرار! درحالیکه می دانم: همه چیز وابسته به این است که آیا می توان توقع زنده گی ای خارج از تکرار را از سر بیرون کرد، و تکرار را، تکرار ناگزیر را، از سر اراده (به رغم اجبار) به زنده گی خود بدل کرد و پذیرفت که: من اینم!... ولی هربار (این هم خود جلوه ای از تکرار) گفته ای، حالت چهره ای، کافیست تا وحشت کنم، منظره ای که به یادم می آورد، و در درون من هرچه هست فرار است، ناامید از این که به جایی برسم، فقط از ترس تکرار...

اشتیلر/ ماکس فریش
.
.
...
اینکه چقدر دلم می خواست چیزهای زیبا بنویسم و چیزهای زیبا نقاشی کنم اساسا هیچ اهمیتی نداشت.
من دروناً فلج بودم.
.
.
.

multi +


helps improve mood & control carbohydrate cravings
maintains good health
stress management
.
.

Tuesday, May 05, 2009

حالاست که آدم دلش بگیرد. بغض کند. باز همه بهتر شوند. کوچک شوی. ریز شوی و دلت برای خودت بسوزد که پس کی بزرگ می شوی تو هم؟ خودت را بزنی به خواب که نگویی چرا دلت/حرصت گرفته.

احوالات است دیگر. به چس بند می شود گاهی... گیریم بیشتر وقت ها
.
.
.
.

Monday, May 04, 2009

بلند قد است و لاغر. هربار گوشه ای می ایستد دور از شلوغی. ویلونش را زیر چانه اش می گذارد، به روبرو چشم می دوزد و آرشه را با بیرحمی روی سیمها می کشد و موسیقی اش... نوایی است سحرآمیز.

غیب شده بود. نبود. هیچ گوشه ای. سه یا چهار ماه.

غرق خیالات خودم با قدم های تند از پیاد رو می گذرم. سر کوچه تاریک و باریک صدای جیغ ویلون میخکوبم می کند. چند قدم به عقب برمی گردم و... خود خودش است، لاغر و بلندقد . باد موهایش را پخش هوا کرده. می روم روبرویش می ایستم. زل می زنم. عین خیالش نیست اما. سیگاری می گیرانم موسیقی اش تا کجاها که نمی بردم. وقتی برمی گردم که قطعه تمام شده است. ته سیگار را زیر پایم له می کنم، اسکناسی در جعبه ی کنار پایش می اندازم و آرام دور می شوم.

می شنوم که قطعه بعدی را شروع می کند. زیر لب می گویم: تا چهارشنبه!
.
.
.

Saturday, May 02, 2009

تنم از عرق خیس است. پتو را کنار که می زنم بوی نا مشامم را پر می کند. چیزی توی قلبم وول می خورد و در تنم پخش می شود. وارد دستهایم می شود تا نوک انگشتانم می رود. خودش را تا پاهایم تاسر زانوهایم می کشاند و همانجا یخ می زند. بی حرکت دراز کشیده ام. قطره ی عرق از گوشم روی بالش می چکد. دلم می جوشد می جوشد و سر نمی رود. حباب های هوا از سینه ام بیرون می زنند ... پغ... و صدایشان را کسی نمی شنود... پغ... چه خالی بی پایانی!
.
.
.