Tuesday, March 31, 2009

.راستی، می دانی دیگر دمرو نمی خوابم؟ دیگه مثل آدمیزاد مودب و مرتب به پشت می خوابم
دیگر دستهایم را هم مشت نمی کنم زیر بالش، می گذارمشان روی سینه ام.
نه، از کجا باید می دانستی وقتی خودم هم تازه فهمیدم!

**
برف میاد برف!
.
.
.

Monday, March 30, 2009

ما کجا
شما کجا
ماییم و یک مشت رویای پوسیده
شمایید و واقعیت رویاهای کپک زده ی ما
واقعیت شما کجا
ما کجا
.
.
.

Sunday, March 29, 2009

به قول رفیق ناصر بهار فصل جوادی است برای تبریکش گفتن!
اما حاشا نمی کنم همانقدر که زنده گی تعطیل باشد و هوا دلش بیاید که خوب باشد برای ما کافی است. همانقدر که بشود بعد از نهار خزید توی آفتاب نیمه جان اول بهاری که خودش را بی دریغ پهن کرده روی تخت کنار پنجره، ذوق زده کش و قوسی آمد و بازشروع کرد به بافتن خیالی که هنوز رج دومش نرسیده سیاه مست چرت بعدازظهر می شوی، برای ما کافیست. چرا کافی نباشد؟! وقتی می شود عصر که بیدار شدی دفتر و دستکت را بر داری و پشت گلدانهای سرخ روی تراس نم نمک به نوشتن و خواندن بگذرانی و سیگار را که گیراندی مامان فخری بزند به شیشه که یعنی: چای! وتو توی دلت فکر کنی که شاید، فقط شاید این آخرین بهاری باشد که مامان فخری سیگار را لای انگشتانت ببیند و بدون چشم غره بگوید: چای! یا شاید بهار بعدی هوا اینقدر خوب نباشد یا چه می دانم اصلا شاید آسمانش دیگر همین رنگ نبود. " آدم کف دستش رو که بو نکرده"
نه، آم نمی دونه چی پیش میاد.
.
.
.

Saturday, March 21, 2009

می خواستم دستهام اندازه ی دستهای سارا می بود. به گمآنم اگر به جای دست های به این گنده گی و انگشت های به این درازی دستهای کوچکی می داشتم دیگر کسی از من انتظار نداشت این همه مسایل سخت را بفهمم و درک کنم . شاید آنوقت می شد که کسی به جای خوب بودن از من می خواست حرف بزنم و همه ی فکرهای کثیف و حس های زشتم را بگویم و نترسم از داوری. شاید کسی می توانست بفهمد که من هیچ قوی نیستم و درآغوشم می گرفت و می گذاشت تا هر قدر که می خواهم گریه کنم و خجالت نکشم از زر زرو بودن.

فقط اگر دستهای کوچکتری می داشتم...
.
.
.

Friday, March 20, 2009

یک.
این عکس منم. بیست سال از تاریخ این عکس گذشته ست. همه ی این سال ها گذشته اند به امید سال پرادایی که بهتر باشد که نشده است. از آن زمان تا بحال شاید چهار یا پنج نوروز دیگر را یادم می آید. باقی همه مثل هم بوده اند و یکی شده اند در ذهنم لابد.

دو.
اینجا باید لبخند زد و همدیگر را بوسید. شاید فقط تو می دانی جقدر این روزهای نو اشکم را در می آورند.
گاس هم که جایش داده باشی توی همان نود و نه درصد مواقع که دماغم آویزان است لابد.

سه.
از بودن تو فقط چندین بوق اشغال سهم من شد. و ساعت تحویل سال که می خواستی بدانی چند است. نمی دانم چرا توی کله ام نمی رود که زنده گی تو آن است و مال من... این!

چهار.
تخم مرغ هایم را سیاه و سفید رنگ کرده ام. سفید بدبخت هم رنگ است... سیاه هم.

پنج.
می روم روی تراس وقت می گذرانم. شاید سیگاری می گیرانم و سال بهتری را آرزو می کنم ... لابد!
.
.
.

Monday, March 16, 2009

لعنتی!
همیشه مجبوره آدم بیدار شه! همیشه.
.
.
.
Alvy: Hey, you are in a bad mood.
You- you- you must be getting your period.
Annie: I'm not getting my period.
Jesus, every time anything out of the ordinary happens,
you think that I'm getting my period!


Woody Allen, Annie Hall,1977

چه همه دیالوگ ها شبیه هم!
.
.
.

Friday, March 13, 2009

از خوب، عالی تا بد، افتضاح فقط چند ساعت بود
آدم زیر دوش هیچ وقت نمی فهمه از کی اشکاش با آب قاطی می شن!
.
.
.

Saturday, March 07, 2009

فکر کرد شاید آنقدرها هم بد نمی شد اگر خودش را پاک می کرد. پاک می شد از همه جا. دیگران؟! شاید مدتی دنبالش می گشتند و بعد عادت می شد برایشان ، گیریم از آن به بعد عکسش را هم می چسباندند روی دیوار.
خم شد و پاک کن زردش را که بی مصرف کف اتاق افتاده بود( آخر از وقتی بزرگ شده بود با روانویس می نوشت و همه می دانند که هیچ پاک کنی روانویس را پاک نمی کند ) برداشت. از انگشت شصت پای چپ شروع کرد. باور کردنی نبود آنقدر تمیز پاک شد که انگار هیچ وقت آنجا نبوده ( انگشت شصت را می گویم)!
لبخند زد. یکساعت بیشتر طول نکشید تا پاک کن زرد باز هم بی مصرف کف اتاق افتاده باشد. شاید حالا که او نبود فضای بیشتری وجود می داشت تا لااقل گلدانهایش آزادانه رشد کنند. گاس هم نه. او دیگرپاک پاک شده بود و این موضوع به او مربوط نمی شد.
.
.
.

Tuesday, March 03, 2009

پنج پک عمیق و چیزی نمی ماند جز خاکستر.
.
.
.
.
می خواستم دانشمند باشم! مخنرع یا طراح یا هر چیز دیگری که می توانست، بلد می بود افسار اختراع/طراحی کند. افساری که بتواند این بغض های لعنتی گاه به گاهی را مهار کند و بگذارد بدون اینهمه فکرها و تجزیه تحلیل های تخمی ام فقط بپذیرم و لذت ببرم. فقط بپذیرم. فقط اگر دانشمند/ مخترع یا طراحی چیزی می بودم حتما می توانستم آن افسار کوفتی را اختراع /طراحی یا هر غلط دیگری کنم.

اما تو قول بده اگر به هدف دوسال پیشت رسیدی و دانشمند شدی برایم اختراعش کنی!
قول می دهی؟
.
.
.

Monday, March 02, 2009

The Birthday
2/03/1984