Thursday, April 06, 2006

روز بی تاریخ


با سوت کتری به خودم می آیم . چای دم کشیده است.
یک فنجان چای می ریزم.
فنجان چای را می نوشم.
امروز چه روزی است؟!... پنج شنبه؟...نه... نه... جمعه. هجدهم بهار.
منو ندیدی؟ امروز بود که گم شدم. باید همین جاها باشم .خوب بگرد.
از انباری صدای خش خش می آید. در را باز می کنم... هیچ... خدا در تاریکی می گرید! بعد از گم شدن من او هم دیگر دل و دماغ ندارد.
می بینی چه کار کرده ای با فکرهای خرچنگی ات؟!... وقتی پیدا شدم فقط چشم می گذارم. تا ابد تو باید قایم شوی.
راستی منو ندیدی؟ همین جاها بودم. یادت می آید؟
امروز چند شنبه بود؟ اگر غروب را حساب نکنیم چطور؟
.
.
هفت سال گذشته...
من اما پیدا نشدم...
.
.
صدای سوت کتری می آید...
اشکهای خدا تاریکی انباری را با خود برد...
حالا کجا قایم می شوی؟
.
.
..
پ.ن: دیدی چی شد داشت یادم می رفت بهت بگم تولدت مبارک!

5 comments:

Anonymous said...

زیبا مثل همیشه زیبا خوب چی بگم دیگه باحال بود دیگه!!!
نمی دونم چی بگم چون توش از اون حرکت های سادیستی نبود منم حرف واسه گفتن کم دارم فقط می تونم بگم "چه حرف نازک و غمناکی"

Anonymous said...

هنوز اونجایی ... ؟

Anonymous said...

راستش بعضی وقتا لازمه در اشارات و استعارات ابهام بیشتری جاری بشه / مثل حالا ( منظورم این زمانه ) / گرچه اینو گاهی عمداً خودم هم رعایت نمی کنم ...

Anonymous said...

گم گشته ام كجا؟
نديده اي مرا؟
...........

Anonymous said...

بعد چند روز دوری از اینترنت دوباره برگشتم/
چقدر پست زدی/
اون پستس هم که نوشتی بودی تو احمق هم چرا به این حرفا گوش می دی یا یه چیزی تو همین مایه ها رو نخوندم/

یا حق