Tuesday, April 25, 2006

مسخ



کتاب مشهور مسخ, اثر کافکا که برای اولین بار در سال 1915 به چاپ رسید, داستان فردی به نام گرگور سامسا است که یه روز صبح به شکل یه سوسک از خواب بیدار میشه.
این موضوع پروژه دیپلم کریستیان شرایبرChristian Schreiber بود. او صحنه های توضیح داده شده تو کتاب رو با توجه به تمام نکات باز سازی کرده بود. اشکال رو با فینو (یه جور وسیله ی مدل سازی) ساخت, پارچه ها رو دوخت و دکور رو طراحی کرد و بعد لوازم منزل, چراغ ها و ظروف رو از چوب ساخت و با پلی استر جلا داد.
با همکاری دانشجوی عکاسی "فالک ویبکه" از صحنه ها عکس برداشت, گاهی از اشکال و پس زمینه تصاویر مجزایی می گرفت و بعد با فتو شاپ آنها را باهم ترکیب می کرد. این کار ممکن است پیچیده و تکنیکی به نظر برسد اما نتیجه بدست آمده تصویر زنده و جذابی از این داستان سورئال بود.
او توضیح می دهد:" به عنوان قسمتی از درسم, مدت کوتاهی را در شرکت "کلن کارتون" مشغول به کار بودم و این مدت برایم مثل رویایی بود که به حقیقت پیوسته باشد, ولی اکنون از ایده کار در طراحی کارتون فاصله گرفته ام زیرا تصویر گری برایم هیجان انگیز تر است."
درهنگام تحصیل علاقه کریستین به فیلم هایstop-motion افزایش یافت و پس از آن آثارش آمیخته ای از تصویر گری و طراحی سه بعدی است. مجلات مصور و اشکال موجود در آن نیز مقداری از اوقات او را به خود اختصاص می دهد و البته نباید اسباب بازیهای متحرک را از یاد ببریم.
کریستین شرایبر به بازار دیگری برای تصویرگری تجربی می اندیشد." تصاویر کتابهای کودکان فرانسوی مرا به شدت تحت تاثیر قرار می دهد. آنها به گونه ای هیجان انگیز متفاوت اند."

Thursday, April 20, 2006

من از سوتلانای گه متنفرم!



« تیزی لبه ی تیغ را روی پوستم احساس می کنم و جیغی را که توی گلویم است فرو می دهم. اگر گریه کنم آبرویم خواهد رفت. خونی گرم از بریدگی دستم بیرون می زند. می لرزم و رنگ خون حالم را بهم می زند، اگر غش کنم دوستی ما بهم خواهد خورد. توی دلم تکرار می کنم: ״از این به بعد من و تو یک نفر هستیم، یک نفر."دعایی را که مادربزرگ برای گرفتن نمره ی خوب یادم داده است زیر لب می خوانم و زور می زنم تا اشکهایم نریزد. نوبت دوست کوچک است... زخمهایمان را روی هم می گذاریم. خون هایمان قاطی می شود. می گوید:"دوست دوست تا روز قیامت.
"حس می کنم اتفاق عجیبی در بدنم افتاده است. شبیه دوست کوچک شده ام. نیمی از او در من است و دو تا قلب پشت قفسه ی سینه ام می کوبد. شب از خوشحالی خوابم نمی برد و توی کتابچه ی انشا می نویسم: من عاشق دوست کوچکم و بدون او می میرم.»
خیال می کردم که امشب قرار است ببینمش و تا صبح حرف بزنیم و خوش باشیم. تمام روز منتظر تماسش بودم. وسایلی که لازم داشتم را حاضر گذاشته بودم. از کارگاه زود آمده بودم و منتظر نشسته بودم. فکر کردم خسته ام شاید شب زود خوابم ببرد، گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم هنوز ازش خبری نبود.
بهش زنگ زدم....
اما سوتلانای خر کثافت گوشی رو برداشت. خشکم زد. گریه ام گرفت.
«دوست کوچک دروغگو، جرزن، متقلب، بی وفا. گول خورده ام و این اولین و بزرگترین کلاهی است که به سرم رفته است... . جایی توی بدنم، که سر یا دندان یا دلم نیست، تیر می کشد. جایی توی فکرهایم است، ته حرفهایم یا پشت پشت قلبم.»
گوشی را می گذارم. اشکهایم می روند توی دهنم. فکر نکنم سوتلانای بدجنس هرگز بخاطر دوست کوچک گریه خورده باشد. اشکهای آرومم تبدیل به هق هق می شوند.دوست کوچکم راست می گوید. او خیلی بامعرفت است و من خیلی دیوونه . همیشه با دیوونگیهام آزارش میدهم. دست خودم نیست من عاشق دوست کوچکم و از بازیهای سه نفره خوشم نمیاد. حتا جادو جنبلهای توبا خانم هم علاج دیوونگی من نیست!
.
.
.
پ.ن: با کمک "دوست کوچک" گلی ترقی

Friday, April 14, 2006

پنج عصر و من!


پیش از نوروز قرار شد هرکس برای تصویرسازی شعری رو انتخاب کنه. محدودیتی وجود نداشت. بعد از کلی گیج زدن برای انتخاب٬
پنج عصر لورکا رو برداشتم. تصورم این بود که با طراحی حسم از خوندن شعر و برداشت شخصیم از فضای اون٬ می تونم شعر رو تصویر کنم. بارها و بارهاخوندمش حتا موقع اتود کردن خوانش شعر رو میگذاشتم و شروع می کردم به بازی خط و سطح. شادی کوچکی بود که دوامی نداشت چون شب کار می کردم و راضی می خوابیدم اما صبح که دوباره شعر رو می خوندم و اتودهای شب گذشته رو می دیدم به کلی دلزده می شدم. پس جریان رو با مسیح در میون گذاشتم. بهم گفت تصویرسازی شعر اصلا اونطور که به نظر میاد ساده نیست. براش باید کلی کند و کاو کرد. باید از تمام سوراخ سنبه های شعر و اوضاع شاعرش سر درآورد. مثلا من باید لورکا رو کاملا می شاختم باید زندگی و عقایدش رو می دونستم. باید شرایط اسپانیا رو تو اون دوره می فهمیدم چه سیاسی چه اجتماعی. باید تیپ نقاشی های اسپانیا رو می دیدم. به من گفت علاوه بر لورکا سعی کنم پیکاسو رو بشناسم. چون دوتا هنرمند بودند که هنر اسپانیا رو به اوج رسوندند: لورکا تو ادبیات و پیکاسو توی نقاشی.
و از اونجایی که معمولا کارها رو از آخر به اول انجام میدم با پیکاسو شروع کردم. پیش از این زیاد توجهی به پیکاسو نداشتم. پیش خودم فکر می کردم که اونهم مثل خیلی از نقاشهای پیش رو حرکتی رو شروع کرده و همین. فکر می کردم فقط یه بت ازش ساخته شده. شروع کردم به خوندن "زندگی با پیکاسو" نوشته ی فرانسوا ژیلو. هر چی جلوتر رفتم و بیشتر پیکاسو رو از توی زندگی دیدم کم کم نرم شدم. دیگه نگاه خشن یا حسودم از بین رفت. دارم باهاش کنار میام. نسبت بهش احساس احترام دارم. آره پیکاسو غوله یه غول گنده ی اسپانیایی!
کتاب رو که تموم کنم راجع بهش می نویسم.

ادامه دارد...

من امشب دلتنگم!


امشب کسی هست که دلم برایش تنگ است! تا به حال ندیدمش اما عجیب به یادش ام!می خواستم٬ می شد بغلش کنم و بهش بگم: رفیق... من هستم! بگم آره این بوی گندی که میاد مال ماست. همه ی ما توش شریکیم. چه مجرم چه بی گناه! یا نه... اصلا نپرسم که چی شده. فقط باشم. شاید نه بخاطر اون... بخاطر دلتنگی خودم شاید!!فقط اگر این رنگ قهوه ای لعنتی میگذاشت ما زندگی کنیم! می تونستم بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم یا صداش رو بشنوم. اما این کار رو نمی کنم. انگار اینجا٬ این روابط کوفتی جدی تر از اونیه که بتونم ساده بگیرمش.فقط اگر...
.
.
پ.ن: هی رفیق می دونی با توام؟!

Monday, April 10, 2006

اینجا یکی مرده!


سه ماه پیش بود که جواب آزمایشش رو گرفت و دیگه نخندید. از دیشب دیگه نفس هم نمی کشه!
به همین سادگی... .
.
.
پ.ن: کسی می دونه چطور میشه بوی کافور رو upload کرد؟

Sunday, April 09, 2006

وجه شبه...

اینو یه نگاه بندازین بعد بازم بگین ایران شبیه ایتالیا نیست!
.
.
.
.
پ.ن: این روزا پرت و پلا زیاد میگم. دیگه حال ندارم چارچوب رعایت کنم. هر چی بخوام مینویسم این تو. اینم شاید روی همه ی اشتباه های دیگه ام.
فرقی می کنه؟... نه... فرقی نمی کنه... فرق نداره که!

Saturday, April 08, 2006

این دو نفر!



سینا و فواد دو تا موجود غریب اند! اصلا نمی شه از ظاهرشون حدس زد که درونشون چی میگذره. یه طوری اند که ... که... نمی تونم واقعا بگم چطور! ولی می دونم که مثل اونا زیاد نیست!
فواد گرافیک هنرهای زیبا می خونه. تو یه زمان هزار تا کار رو با
هم انجام میده. کارهای دانشگاه رو که اصلا کم نیست به اضافه
کار برای شرکتهای مختلف به اضافه نقاشی و چاپ! سخت میشه فهمید فواد چی میگه اما اگه متوجه بشی حتما چیزای خوبی گیرت میاد. تو تیم ما معمولا برای سفارشها طرح فواد قبول میشه.
سینا... سینا یه معجون خیلی عجیب غریبه. نقاشی می کنه. انیمیشن میسازه. چاپ کار میکنه. نمایش کار میکنه. سه تار هم میزنه. خیلی
هم خوب میزنه. حالا حدس بزنین چه رشته ای می خونه... ریاضی کاربردی!!! و هیچ کدوم از این چیزا رو نمیشه فقط با دیدنش فهمید.
این دو تا (سینا سیفی و فواد فراهانی رو میگم ) از امروز نمایشگاه نقاشی دارند. تو گالری لاله. که کارهای خیلی خوبی هم دارند. اما
اینقدر قیمتها ی کاراشون بالاست که اگه سه بار هم حراج کنن من نمی تونم یکی اش رو داشته باشم! اما پیشنهاد می کنم اگه گذرتون اون طرفها افتاد یه سر بزنین. کارهای خوبی رو می بینین.

پ.ن: برای دیدن کارها ازتون پول نمی گیرن!!

Thursday, April 06, 2006

روز بی تاریخ


با سوت کتری به خودم می آیم . چای دم کشیده است.
یک فنجان چای می ریزم.
فنجان چای را می نوشم.
امروز چه روزی است؟!... پنج شنبه؟...نه... نه... جمعه. هجدهم بهار.
منو ندیدی؟ امروز بود که گم شدم. باید همین جاها باشم .خوب بگرد.
از انباری صدای خش خش می آید. در را باز می کنم... هیچ... خدا در تاریکی می گرید! بعد از گم شدن من او هم دیگر دل و دماغ ندارد.
می بینی چه کار کرده ای با فکرهای خرچنگی ات؟!... وقتی پیدا شدم فقط چشم می گذارم. تا ابد تو باید قایم شوی.
راستی منو ندیدی؟ همین جاها بودم. یادت می آید؟
امروز چند شنبه بود؟ اگر غروب را حساب نکنیم چطور؟
.
.
هفت سال گذشته...
من اما پیدا نشدم...
.
.
صدای سوت کتری می آید...
اشکهای خدا تاریکی انباری را با خود برد...
حالا کجا قایم می شوی؟
.
.
..
پ.ن: دیدی چی شد داشت یادم می رفت بهت بگم تولدت مبارک!

Wednesday, April 05, 2006

چهارشنبه شانزدهم بهار هشتاد و پنج


من دیوونه امروز دو ساعت و نیم منتظر دوست آشغالم موندم.
دوازده تا سیگار کوفتی کشیدم.
یک ساعت و چهل و پنج دقیقه چرندیات استاد پدرسگم رو گوش دادم.
سه قوطی ماالعشیر زهرمار خوردم.
سی و شش تا سکسکه کردم.پنج بار پوزخند زدم.
هیچ موسیقی گوش ندادم.
دو دقیقه به فردای کثافت فکر کردم.
یک ساعت کابوس دیدم...
.
من دیوونه سه دقیقه است از بیکاری دارم می نویسم که امروز چه غلطی کردم, تو احمق چرا داری می خونی؟!
.
.
پ ن: امروز هزار و سیصد و شصت و دو تا فحش دادم و امشب تا صبح بیدارم!