اینکه چرا وقتی توی استودیو نشسته ام نوشتنم میگیره از چیزاییه که بهشون خیلی فکر میکنم. دلیل اولی که به ذهنم میرسه اینه که اینجا وقتی انقدر میشینم و کاری از پیش نمی برم از دق پناه میارم به نوشتن یا اینکه برای فرار از روبرویی با ناتوانی کشیدن حتا یک خط دست به دامن کلمه ها میشم. حالا اینکه نوشتن هر خطی یک عمر انرژی میگیره با این لپ تاپ لکنتی توی استودیو.
اما خب راه بدی هم نیست یک سوراخ فراری هست برای خالی شدن این فشار تلنبار توی مغزم یک چیز شبیه سوت زودپز. امروز فکر میکردم این شورت های لاکونی جلوی گوزیدن آدم را میگیرند یا سختش میکنند و اگر نپوشمشون و بیشتر و راحتتر بگوزم برای تعادل مغزم بهتر خواهد بود.
صبحی باز وب سایت مدرسه هایی که دلم می خواهد بروم را نگاه کردم و از دیدن چیزهایی که برای درخواست ثبت نام می خواهند اضطراب گرفتم. توی مخ من این شکل میگذرد که همه ی آدم ها همین چیزهایی که من می خواهم را می خواهند و اگر همه ی آدم ها دستشون رو دراز کنن برای این چیزها حتمن براشون خیلی راحت خواهد بود بدست اوردنشون و اصولن اگر کس دیگری بجز من هم این چیزها را بخواهد چرا باید آن چیزها به من برسند؟
توی راه برای اولین بار به دست کشیدن از نقاشی فکر کردم. فشارش خیلی زیاد بود حلقه ی چشم هام درد وحشتناکی گرفت و اشک هام سرازیر شد! بدون نقاشی کردن هیچ راه دیگه ای برای زنده گی کردن به نظرم ممکن نرسید. چند ساعت بعد اما فکر کردم شاید برگشتم ایران و مترجم شدم یا معلم هنرستان یا کشاورز. اما همه ی این ها با یک آه از سر حسرت از ذهنم گذشت.
سی و پنج سالگی حتا از بیست و پنج سالگی هم بدتره.