Thursday, August 01, 2019

پنج شنبه

اینکه چرا وقتی توی استودیو نشسته ام نوشتنم میگیره از چیزاییه که بهشون خیلی فکر میکنم. دلیل اولی که به ذهنم میرسه اینه که اینجا وقتی انقدر میشینم و کاری از پیش نمی برم از دق پناه میارم به نوشتن یا اینکه برای فرار از روبرویی با ناتوانی کشیدن حتا یک خط دست به دامن کلمه ها میشم. حالا اینکه نوشتن هر خطی یک عمر انرژی میگیره با این لپ تاپ لکنتی توی استودیو.
اما خب راه بدی هم نیست یک سوراخ فراری هست برای خالی شدن این فشار تلنبار توی مغزم یک چیز شبیه سوت زودپز. امروز فکر میکردم این شورت های لاکونی جلوی گوزیدن آدم را میگیرند یا سختش میکنند و اگر نپوشمشون و بیشتر و راحتتر بگوزم برای تعادل مغزم بهتر خواهد بود. 

صبحی باز وب سایت مدرسه هایی که دلم می خواهد بروم را نگاه کردم و از دیدن چیزهایی که برای درخواست ثبت نام می خواهند اضطراب گرفتم. توی مخ من این شکل میگذرد که همه ی آدم ها همین چیزهایی که من می خواهم را می خواهند و اگر همه ی آدم ها دستشون رو دراز کنن برای این چیزها حتمن براشون خیلی راحت خواهد بود بدست اوردنشون و اصولن اگر کس دیگری بجز من هم این چیزها را بخواهد چرا باید آن چیزها به من برسند؟

توی راه برای اولین بار به دست کشیدن از نقاشی فکر کردم. فشارش خیلی زیاد بود حلقه ی چشم هام درد وحشتناکی گرفت و اشک هام سرازیر شد! بدون نقاشی کردن هیچ راه دیگه ای برای زنده گی کردن به نظرم ممکن نرسید. چند ساعت بعد اما فکر کردم شاید برگشتم ایران و مترجم شدم یا معلم هنرستان یا کشاورز. اما همه ی این ها با یک آه از سر حسرت از ذهنم گذشت.

سی و پنج سالگی حتا از بیست و پنج سالگی هم بدتره. 

Monday, June 17, 2019

اولین قلپ قهوه صبح ها
مست بودن توی خیابون های تهران
سیگار کشیدن وقتی نشسته ام روی توالت
کتاب خوندن صبح ها
وقتی مشغول یک کاری هستم و داره نگاهم میکنه
وقتی غذای خیلی خوشمزه می پزم
وقتی نقاشی خوب پیش میره
معلق شدن روی آب دریاچه
گوش دادن به موسیقی با صدای بلند وقت رانندگی با پنجره های پایین
سریال نگاه کردن توی وان حموم 
عرق خوب
نگاه کردن گلدون هام وقتی سرحالن
عرق خوردن با رفیقام
کتابی که تاصبح بیدار نگهم داره

Wednesday, May 29, 2019

چهارشنبه

اینطوری شد که یک پست طولانی ای نوشته بودم  اما صفحه بسته شد و همه اش به گا رفت. حرف مهمی هم نبود.  همون بهتر که پاک شد رفت. 

Thursday, February 07, 2019

 توی رادیو امروز یک مصاحبه ای رو شنیدم با یک آدم سفید پوستی که راه افتاده بود توی جنوب امریکا به جمع کردن  موسیقی فولکلور. و حالا یک مجموعه ای که جمع کرده نامزد جایزه گرمی شده. آخر مصاحبه ادمه ازش پرسیدهمه ی این توجهی که کارت داره میگیره بعد از این همه سالا برای تو چه معنی ای داره؟ بعد اون جواب داد هیچی. اینا برای من هیچ اهمیتی نداره. همین که یک نفر بدونه که زنده گیش و کارش صدا داده به کسایی که از روایت معمول تاریخ بیرون مونده اند و باعث بشه که ارزش کار اون ادم ها شناخته بشه کافیه که یک نفر احساس کنه که زنده گیش ارزش زنده کی کردن داشته و دنیا جای بهتری شده از وقتی که اون ادم تحویلش گرفته. 
یاد یک جمله ای از شاملو انداخت منو این حرف که گفته بود توی یک مصاحبه ای که مسيولیت ادم اینه که زنده گی رو یک قدم به سمت انسانیت ببره و تحویل بده به نسل بعد که اونها قدم خودشون رو بردارن.
یاد قدیم های خودم افتادم بخصوص اون دوره ای که با سروش خیل می چرخیدم که چقدر ایده آل های والایی داشتم برای زنده گیم و دنیایی که میخواستم توش زنده گی کنم و حالا انگار که دچار روزمره گی شده باشم یا خیلی زیاد شل که پایبند باشم به هرچیزی. به زبون ساده شاید که وا داده ام.  

Wednesday, February 06, 2019

سه شنیه

شب ها خیلی زود خوابم نمیبره. پیش از این ها عرق میخوردم و کمک میکرد به خواب. حالا چند وقتی هست که خوابم نمیبره و عرق پشت عرق و سریال و هیج. اما از طرف دیگه نمی تونم از جا بلند شم و یه کار دیگه کنم تا خوابم ببره. فکر می کنم   نزدیک چهارساعت توی تخت هستم پیش از اینکه خوابم ببره. بدون اغراق چهار ساعت. سریال کمک میکنه به اینکه حواسم پرت باشه اما بعضی شب ها انقدر فکرم مشغول چیزهای مختلف میشه که حواسم از سریال هم پرت میشه.
  پ امروز می گفت ک ه وبلاگ خوب بوده و ودفتر خاطرات. اما فکر می کنم یک فرقی هست بین وبلاگ و دفتر خاطرات. توی وبلاگ با اینکه میدونی کسی قرار نیست بخونه بازم انگار که به یک کسی داری می نویسی انگار که یک کسی شاهده.
اینجا نوشتن و خیال کردن که کسی شاهده بهتر از اینه که دبرا شاهد باشه. 

Sunday, February 03, 2019

یکشنبه

خوشحالم که رسانه های اجتماعی کارشون گرفته و دایره توجه مردم کوچیکتر و حوصه شون کمتر برای خوندن. نتیجه اش اینه که کسی دیگه وبلاگ نمیخونه. 
یک جوری فکر میکنم که تمام روزهام توی یک روز خلاصه شده اند. انگار که یک روز رو کپی پیست کنی برای تمام  و 
روزهای هفته و این برام خیل ترسناکه. شایز این اتفاقیه که برای نود درصد آدم ها میفته.اما  نمی دونم نود درصد ادم ها به اتفاق افتادنش آگاه هستن یا نه.  شاید دوباره نوشتن اینجا کمک کنه بهم مثل اون دختره مگان بویل. 
به ب گفتم انقدر به انگلیسی خونده ام و شنیده ام دیگه به فارسی فکر نمیکنم یعنی فکرهام به فارسی نیست و این نوستن توی دفترم رو سختتر میکنه برام. . نمی دونم شاید اینجا هم انگلیسی قاطیش شد. 
همین