Friday, October 28, 2016

جمعه

نشسته ام روی مبل و مثلا تمرکز کرده ام که ببینم امروز چی برای دبرا تعریف کنم. فکر می کنم بیشتر آدم ها که شروع می کنن پیش تراپیست رفتن مثلا حالشون بده یا یه ماجرایی دارن که فکر می کنن می خوان با یکی درباره اش حرف بزنن یا مثلا یه چیزی هست که به هیچ کس دیگه نمی تونن بگن. من هیچ مرضم نبود. همینطوری یه روز پاشدم رفتم. هر چیزی که میاد توی ذهنم برای گفتن مربوط به همین چیزهای روزمره است یا چیزایی که در زمان حال یا گذشته ی نزدیک در جریان بوده اما اون پیله کرده به داستانای من و بابام  و ماجرای پریس. نمی دونم شایدم ربط داره همه چیز به همه چیز.

مطلقا از ننه بابام خبر ندارم. اونام فکر کنم از من قطع امید کرده اند. پیش از این چنر وقت یه بار بهم زنگ میزدن اما ایندفعه نه. از وقتی برگشتم با مامانم دوبار و با بابام یک بار حرف زدم اونم در حد پنج دقیقه.  شاید واقعا قلبم از سنگه.

دیشب داشتیم وسایل سارا اینا رو جمع می کردیم. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که وقتی اونا برن زنده گی ما چطوری میشه  یا سخت میشه برامون یا نه. اصلا غمگین نبودم که از من بعیده. نمی دونم شاید وقتی هی چیزی در حال اتفاق افتادنه یا اتفاق افتاده دیگه برام آشوب گر نیست.  احتمالا یک چند وقتی در ارتباطیم  و کم کم عادی میشه.  مثل همه چیز.

دبرا میگه بعضی چیزا نباید شامل مرور زمان بشن. نباید ازشون گذشت.

ذهنم خیلی پراکنده است.

کاش امروز اشکمو درنیاره.