از ساعت هشت صبح که بیدار شدم صبحانه خوردم دوش گرفتم و حاضر و آماده ی رفتن شدم تا همین الان که ساعت دو و بیست هشت دقیقه ی بعد از ظهره هنوز از خونه بیرون نرفته ام. دروغ چرا یک بار همین یک ساعت پیش عزمم رو جمع کردم و به هر وضاریاتی بود راه افتادم به سر کوچه نرسیده بودم که از دلشوره سمجی به بهانه ی بارون نم نمی که گرفته بود برگشتم خونه. توی این یک ساعت نشسته ام روی مبل و آبجو می خورم و چند صفحه ای کتاب خوندم. شوهر آهو خانم. وقتی این کتابه رو از تهران خریدم یه کتاب دیگه تو ی دست داشتم خیلی منتظر بودم اون تموم شه تا این رو
شروع کنم. حالا دو هفته ای هست که این رو دست گرفتم اما چهل صفحه بیشتر نرفتم جلو.
یک کلنگی گرفتم دستم هی خودم رو شخم میزنم. به هیچ جا نمیرسه نه گنجی به کاره نه آبی.
از هفته ی پیش شروع کردم رفتن پیش تراپیست. دو سه بار دیگه هم امتحان کرده بودم اما انگار اصلا به من نمی سازه. نمی فهمم فایده اش چیه یا اون ممکنه چی بگه که من خودم همین حالاش ندونم. به هرحال این آدمی که پیشش رفتم رو دوست دارم. زن جالبیه و اگر بیرون از این محیط دیده بودمش حتمن می خواستم که باهاش ارتباط داشته باشم. فردا دوباره قراره که ببینمش. اولین باره که یه تراپیست رو برای بار دوم می بینم. همه بارهای دیگه بعد از جلسه ی اول زده ام به چاک. تا این لحظه که فکر می کنم میرم فردا.
بارون شدید تر شده و کار من رو برای بیرون رفتن از خونه سخت تر کرده.
امشب افتتاحیه ی یه نمایشگاهیه که منم توش کار دارم. هیچ حوصله ی رفتن و چرند گفتن با آدما مزخدف مغز فندقی اون فضا رو ندارم. پریروز که ماشین دستم بود خیلی جلوی خودم رو گرفتم که راست شیکمم رو نگیرم برم یه جای دورتر. بابک گفت خب میرفتی گفتم خب با تو قرار داشتم گفت خب فردا برو گفتم دندونپزشک دارم بعد دیگه چیزی نگفت. الان فکر میکنم اگر رفته بودم امشب مجبور نبودم برم افتتاحیه تخمی رو. دلیلم موجه بود.
.بارون همینطور مثل شاش اسب داره میریزه سیگارم تموم شده. حال پی سیگار رفتن هم ندارم