یک چیزی توی ذهنم بود که می خواستم راجع به اون بنویسم، اما الان هر چی فکر می کنم هیچ یادم نمیاد که چی بود یا کجای کار بود. شاید هم انقدر کلمه های مختلف جمله های مختلف توی ذهنم چرخید که رشته ی فکر هام از دست رفت.
یک تصویری اما توی ذهنم مونده از وقتی که داشتم برای ک تعریفش می کردم. مال وقتیه که چین بودم. فکر می کنم دو هفته از بودن اونجام می گذشت یعنی دوهفته رو یادمه چون که اتاقی که اجاره کرده بودم برای دو هفته بود و بعد از اون
قرار بود اتاقم توی خوابگاه آماده باشه.
روز آخر دوهفته دو تا چمدون رو برداشتم و راه افتادم توی خیابون تا یک تاکسی ای پیدا شد که با سرو کله زدن با یه آدم زبون نفهم بتونه کنار بیاد و آدرسی که اون آدمه داره با حرکات شدید دست و صورت سعی می کنه بهش بفهمونه
رو پیدا کنه.
به اتاق که رسیدم، چمدون هام رو که گذاشتم یک گوشه تازه یک نگاهی انداختم دور و بر اتاق.
یه اتاق ده دوازده متری بود یه کمد لباس بود، ، یه یخچال، دو تا میز یک شکل که احتمالا یکیشون میز تحریر بود یکی میز آشپزخونه. یه دونه کتری برقی روی یکی از میزها بود و یکی از این گازهای تک شعله ی برقی که وقتی روشنشون میکنی ازشون صدای پنکه ی شدیدی میاد انگار که همین حالاست که بترکه و دود اتاق رو برداره.
و چمدون و داغون و کری آن عمگین من گوشه ی اتاق.
زدم زیر گریه.
من تقریبا به اونجا فرار کرده بودم و تنگی این اتاق خارج از توانم بود.
باقی روز رو عرق خوردم، گریه کردم و خوابیدم تا صبج روز بعد.
بعدا البته بهتر شد. خیلی بهتر. اما حال اون لحظه ی اون روز … محاله بهتر بشه.