Saturday, April 30, 2011

وقتی اشک های مستی ات را توی بغل کسی بریزی به آن آدم نزدیک می شوی و این نزدیکی انگار که بازگشت ناپذیر باشد. انگار که رابطه تو با آن آدم تقسیم می شود به قبل و بعد از آن سخت در آغوش گرفتن و گریستن. حتا اگر آن آدم را خیلی کم ببینی یا که دیگر اصلا نبینی چیزی این میان تغییر کرده است که توضیح دادنی نیست. حسی است شبیه اینکه من/تو اشکهایت/اشکهایم را دیده ام/دیده ای که از ته ته ناخودآگاهت/ناخودآگاهم بیرون آمده اند و شبیه اینکه نقابت/ نقابم افتاده باشد.

همین.

Wednesday, April 27, 2011

یک.
حالا شانزده روز است که تهرانم. همه چیز کماکان همان است که بود بجز هوا که این روزهایش عالیست. مامان ها برایم غذاهای خوشمزه می پزند، باباها بستنی و گوجه سبز می خرند و دوستانم ... هستند. یک چیزی اما انگار جایش خالیست. یک چیزی که نمی توانم توضیحش بدهم. یک جوری است که انگار دارم عکس های توی آلبوم را نگاه می کنم از دیدن آدم های تو عکس خوشحال می شوم، لبخند می زنم اما دستم را که دراز می کنم بهشان نمی رسد. باید به دست کشیدن روی پلاستیک نازک عکس ها قناعت کنم.
سیر نمی شوم.

دو.
ندارد.