قهوه ام مزه ی سوپی می دهد که هفت پسر نابالغ تویش شاشیده اند.
Friday, December 17, 2010
Monday, December 06, 2010
یک چیزهایی در ذهنام میلولد. خودم میروم برای ِ خودم، برمیگردم، مشغول میشوم. خیلی خوب است. یاد میگیرم چقدر میشود فاصله گرفت از آدمها. چقدر میشود به همانها نزدیک شد. بعد چقدر میشد دور ماند و نزدیک بود. چقدر میشود نزدیک شد و دور ماند. بعد به تفاوت ِ میان ِ اینها فکر میکنم. به این که چقدر با هم فرق میکنند. و همین.
...
زندگیهامان گسسته شده. همهمان پرتیم. پلاییم. داغانایم.بعضیهامان رفتهاند جاکش شدهاند. بعضی دیوث. بعضی خسته. بعضی تنها. نمیدانم بالاخره الان گُهی شدیم یا نه. اما گسسته شدیم.
Sunday, December 05, 2010
بعد بقیهی عمرت را به خیال دیگران بالغی میکنی، به خیال خودت وفاداری. بعد هی تکرار میکنی من آدم ِ ماندن نیستم. یکی نیست ازت بپرسد از کدام آغوش رمیدهای؟ کدام فاتح را دلتنگی میکنی سرزمین؟ کدام افسار را نتوانستی نگه داری؟ توی کدام کوچه گم شدی دخترجان؟ کدام انگشت را ول کردهای؟ چت شده آخر که آرامش برایت پلهی اول رمیدن شد، نه هیچ دستی، نه هیچ افساری، نه هیچ سرزمینی دیگر سرزمینت نشد. چت شد آخر!
Subscribe to:
Posts (Atom)