Saturday, November 20, 2010


عمو رضا رفته ایران پدرش را ببیند. زنگ زده اند و گفته اند حالش خراب است و این یعنی اگر نیایی شاید دیگر نبینی اش. وحشتناک است که آدم برود مرگ بابایش را ببیند.
عمو محسن وقتی آمد شش ماه از مرگ مامانش گذشته بود. از این مرگ های لحظه ای بوده که آدم یک لحظه زنده است و بعد نیست. وحشتناک است که آدم نباشد مرگ مامانش را ببیند.
ترسناک تر از همه ی اینها انتظار خبر بدی است که با هر زنگ تلفن ساعت های عجیب در تن آدم می پیچد. موضوع بودن دیدن یا نبودن ندیدن نیست. موضوع نمی دانم چیست. آدم آنجا باشد یا نه به هر حال همه می میرند فرقش به گمانم این باشد که تا آنجایی کمتر به مرگشان فکر می کنی . اینجا آدم... دیوانه می شود.

No comments: