Saturday, September 11, 2010


سه و بیست و شش دقیقه صبح است. ساعت من یازده و پنجاه و پنج دقیقه صبح فردا را نشان می دهد.
بیدارم. گرسنه ام شده. انگشت های پایم یخ کرده اند. انگشت های آدم چرا باید امروز یخ کنند و قتی تا دیروز از گرما له له می زده اند؟ هیچ خوابم نمی آید انگار که ساعت دوازده ظهر فردا باشد. باز نمی توانم حدس بزنم که آنجا چه خبر است. تو چه کار داری می کنی و حالا که کافه ها قبل از ساعت هشت هم بازنند دنیا چقدر جای بهتری شده یا نشده؟
راستش ترجیح می دهم نشده باشد-جای بهتری را می گویم- چون اگر شده باشد بد جوری حسودیم می شود. و آره آدم حسودی اش که بشود یعنی ناراحت است. خوشحال نیست.
به این وضعیت الان من خارجی ها می گویند جت لگ. من بگویم چت لگ یا ان سگ فرقی به حال خواب نیامده گی ام ندارد.
...
همین.

No comments: