Saturday, September 25, 2010


من عادی ام.
بعله.
پس چی؟


Saturday, September 18, 2010


من دلم تنگ است
و اصلن خیال باز شدن ندارد انگار
و هیچ کس هم عین خیالش نیست
که من دلم یک جور سگی ای تنگ است


Friday, September 17, 2010


آره
باید به فکر به گا رفتن خودم می بودم
نه تو


Wednesday, September 15, 2010

If something bad happens you drink in an attempt to forget, if something good happens you drink in order to celebrate, and if nothing happens you drink to make something happen


Charles Bukowski/ Women

Saturday, September 11, 2010


امروز یازده سپتامبر است
من راز فصل ها را نمی دانم
راز روزها را هم نمی دانم
من آدم احمقی هستم.



سه و بیست و شش دقیقه صبح است. ساعت من یازده و پنجاه و پنج دقیقه صبح فردا را نشان می دهد.
بیدارم. گرسنه ام شده. انگشت های پایم یخ کرده اند. انگشت های آدم چرا باید امروز یخ کنند و قتی تا دیروز از گرما له له می زده اند؟ هیچ خوابم نمی آید انگار که ساعت دوازده ظهر فردا باشد. باز نمی توانم حدس بزنم که آنجا چه خبر است. تو چه کار داری می کنی و حالا که کافه ها قبل از ساعت هشت هم بازنند دنیا چقدر جای بهتری شده یا نشده؟
راستش ترجیح می دهم نشده باشد-جای بهتری را می گویم- چون اگر شده باشد بد جوری حسودیم می شود. و آره آدم حسودی اش که بشود یعنی ناراحت است. خوشحال نیست.
به این وضعیت الان من خارجی ها می گویند جت لگ. من بگویم چت لگ یا ان سگ فرقی به حال خواب نیامده گی ام ندارد.
...
همین.