بابا محمد من آدم لجبازی است. مثل من. یا من مثل او. دکتر نمی رود. سرما که می خورد یا هر ناخوشی دیگری که دارد گزینه ی دکتر برایش مطرح نیست. خودش یک چیزهایی را با هم قاطی می کند و می خورد. یا اصلن کاری نمی کند همینطوری صبر می کند ببیند ناخوشی خودش کی از رو می رود.
دو روز پیش با مامان حرف زده ام گفته که بابا چشمش دوباره شده کاسه ی خون، که اصلن سفیدی ندارد. قبل از آمدن من هم یک بار اینجوری شده بود. یک جور بدی می شود چشمش که اصلن فکر نمی کنی چشم است یا اگر هست چیزی می بیند. اما باز هم حاضر نبوده برود دکتر. که آخر سر غرغر های مامان و سروش بوده که راهی مطبش کرده. و الان منتظرند تا برگردد ببینند چه گفته.
دیروز بیدار که می شوم می خواهم زنگ بزنم ببینم دکتر چه گفته. بعد از صبحانه ببیرون می روم و به ساعت که نگاه می کنم دیگر برای زنگ زدن خیلی دیر شده است. با خودم می گویم فردا.
امروز زنگ می زنم خانه. کسی گوشی را برنمی دارد. صبر می کنم یکی دو ساعت بعد باز زنگ می زنم باز هم کسی جواب نمی دهد. در کسری از ثانیه تمام فکرهای وحشتناک از ذهنم می گذرد. شماره محل کار بابا محمد را می گیرم. گوشی را بر می دارد. صدایم را که می شنود با خوشحالی می گوید: سلام دختر خوشگلا گل باغا. (بابا محمد من آدم جدی ایست. وقتی اینطور خوشحالی اش از کلمه هایش بزند بیرون یعنی که خیلی خوشحال است که گذاشته تو هم این را بفهمی) می گوید قطع کنم که او زنگ بزند. قطع می کنم.
بغضم می ترکد.
زنگ که می زند بهش می گویم که دیزی را بار بگذارد که دارم می آیم که پز دیزی اش را داده ام.
غش غش می خندد.
No comments:
Post a Comment