Tuesday, June 30, 2009

امروز
دامن پوشیدم
سینما رفتیم
توی کافه شیرین ترین بستنی ها را خوردیم
و پشت سر هم سیگار دود کردیم.


زنده گی عادی می شود باز؟!
.
.

Monday, June 29, 2009


صدها ترک خورده ام
اشاره ام کنی، تکه تکه می شوم.
.
.
.‍‍

Friday, June 26, 2009


سعی می کنم بخوابم. چشمانم را بسته نگه می دارم. فکر می کنم که خوابم برده باشد اما تمام صداها را می شنوم. تلفن زنگ می خورد، مامان فخری در اتاق را با سر و صدا باز می کند و می بندد، دختر بچه عنتر همسایه جیغ می کشد...

چشمانم را باز می کنم. خسته ام. زانوها و بقیه مفاصلم به شدت درد می کند، پشتم خواب رفته. نیم ساعت بیشتر نگذشته.

Wednesday, June 24, 2009


بارها صفحه را باز می کنم که چیزی بنویسم، چند دقیقه ای به صفحه خالی خیره می شوم و بعد می بندمش. چه بنویسم؟ از کجا بنویسم که گفته باشم آنچه را این روزها در ذهنم/ذهن هایمان، از برابر چشمم/چشمانمان می گذرد؟
**

بین سیگارهای پیاپی و جمله های بریده بریده کتابی با جلد سرخ را در دستم می گذارد داش فرزان. گوشه یکی از صفحه ها را تا زده :"بخون!"
می خوانم:

«در حالی که تو داری این یا آن کار را می کنی،
کسی دارد می میرد.

در حالی که کفش هایت را واکس می زنی،
در حالی که تسلیم کینه می شوی،
در حالی که نامه یی زیاده گو می نویسی
به یگانه یا نایگانه عشق ات.

و حتا اگر بتوانی به هیچ کاری نکردن دست یابی،
باز هم کسی در حال مردن خواهد بود،
با کوششی بیهوده برای گردآوردن همه ی گوشه ها،
با کوششی بیهوده برای خیره نشدن به دیوار.

و حتا اگر در حال مردن باشی،
کسی علاوه بر تو نیز در حال مردن خواهد بود،
به رغم میل مشروع تو
به یک دم اختصاصی مردن.

هم از این رو، اگر حال جهان را از تو پرسیدند،
در پاسخ فقط بگو: کسی دارد می میرد*.»


سعی می کنم لبخند بزنم. صدای خودم را می شنوم که می پرسد:" امروز ِ ما رو می گه؟!"


پ.ن: *روبرتو خوارز

Wednesday, June 17, 2009

پری عزیزم

می دانم که پرسیدن از احوالاتت احمقانه است، همانطور که گفتن از حال خودم.

Wednesday, June 10, 2009

انتخابات براتون اهمیت داره،محترم!
می خواین تبلیغ کنین برای کاندیدای محبوبتون،قبول!
جو بد جوری گرفتتون، اونم قابل درک!
بابا دیگه به گه نکشین همه چیو جون مادرتون!
.
. .

Monday, June 08, 2009


انسان هر چیزی را می تواند بازگو کند، مگر زنده گی واقعی خودش. همین امر غیرممکن است که محکوممان می کند آن چیزی باشیم که همراهانمان می بینند و بازمی تابانند. آنهایی که وانمود می کنند مرا می شناسند، کسانی که خود را دوست من می دانند و نمی گذارند تغییر کنم، هر معجزه ای را ( که نمی توانم بازگو کنم، آن رویداد بیان ناشدنی را که نمی توانم اثبات کنم) نابود می کنند، فقط برای آنکه بگویند:" من تو را می شناسم."


اشتیلر/ ماکس فریش
.
.
.
خرداد هشتاد و هشت/ روز هجدهم


بارون میاد! مسخره نیست؟!
.
.
.

Tuesday, June 02, 2009

بیهوده به انتظار نشسته ام. آخرین قطار شب هم آمد و رفت.
تو پیدایت نشد.
.
.
.