Sunday, January 27, 2008

صبح شد، پنجره ها شفافند

بر روی زمین تا چشم یاری می کند، برف است

بچه ها کیف به دست در راهند

ناگهان مردی از بام صدا بردارد

بچه ها صبر کنید!

مدرسه ها تعطیل است.

پ.ن: اینو پنجم دی هشتادو چهار آناهیتا یه جایی گوشه ی کاغذای من نوشته بوده. حالا دو سال از اون روز گذشته...



میدانی چکار کردم؟ همه را پاره کردم ریختم توی توالت. بجز این یکی... که آن را هم گذاشتم برای پاره نکردن!

Friday, January 25, 2008

Testimo n i a l

I hear the voice of the rain dripping on the window; she puts two cigarettes in her mouth and smiles. Then I stare at her portrait, her look is lost somewhere, I hear the voice of the rain dripping on my window repeating and repeating, as if the time has stopped, and it has been nothing else in my ears except the voice of rain drops on my window

Thursday, January 24, 2008


در باز و بسته می شود. . دو حبه قند را در لیوان می اندازم و خودم را با هم زدن چای مشغول می کنم. چشمهایم با حبابهای توی لیوان هم می خورند. در باز و بسته می شود. تب دارم. سردم است. نمی آیی. عرق می کنم. در باز و بسته می شود...


Tuesday, January 22, 2008

امشب باز گرگ می شوم و تو نیستی تا انسانم کنی!

Sunday, January 20, 2008

بعدِ کلی قرار گذاشتن و کنسل کردن آخرش دیدمت. اولش خوشحال بودی اما بعد وقتی داشتی سیگار می کشیدی رفتی تو خودت. توی راهم هیچی نگفتی. شالتو محکم کردی دور گردنت یه خداحافظ گفتی و ... رفتی. آروم آروم از خیابون رد شدی اصلا هم برنگشتی نگاهم کنی. چقدر اون شب با خودم کلنجار رفتم.

حالا این روزا که هیچ خبری ازت ندارم جز نگرانی حتا نمی تونم هر روز زنگ بزنم خونت ببینم گرفتنت یا نه بعدش توام هی فحش بدی، همش این تصویره میاد تو ذهنم، میره، بعد دوباره میاد، بعد میره، بعد تصویر خونت میاد که با هیجان نشریه های مختلف میاوردی بخونم، بعد میره، بعد اس ام اس های نصفه شب و کله سحرت میاد، بعد میره، بعد دوباره از خیابون رد می شی، بعد... دیگه هیچی نمیاد.

باز دارم چرند و پرند می گم، می دونم. دیگه نمی گم.

دلتنگشم. دلتنگتم. دلتنگتیم...

Thursday, January 17, 2008


یک ساعتی بود که بیدار در رختخواب مانده بودم. انگشتهای یخ کرده ام را دروباره زیر پتو کشیدم و غلتی زدم. هیچ تصمیمی برای بیرون آمدن از تخت نداشتم. می توانستم ساعتها همانطور خیره به قفسه کتابها دراز بکشم، دنبال جهالت بگردم و در خیالات دور و دراز و پراکنده ام غرق شوم. نمی دانم چقدر گذشت که ناگهان از جایم بلند شدم و سعی کردم درهم ریختگی اتاقم را جمع و جور کنم. می خواستم مثلا پر انرژی باشم. شاید فکر کرده بودم که می توانم این نقطه خالی نگاهم را فراموش کنم. اما در این مرتب کردن بود که باز درگیر رابطه عجیب و غریبم با اشیا شدم. در هر گوشه ای چیزی وجود داشت که نگاهم را تار کند و دستانم را برای لحظه ای از حرکت نگه دارد. کاغذ چرکنویس تا خورده، برگه های شعر مایاکوفسکی به انگلیسی، فیلم های روی کتابخانه، انجیل جلد چرمی روی میز کنار تخت،... . سعی کردم داستان این اشیا را غورت بدهم تا بتوانم مرتب کردن اتاق را برای اولین بار تمام کنم. زود خسته شده بودم. کپه لباسهای پایین تخت را توی کمد چپاندم و نگاهی به اتاق خالی و کپک زده ام انداختم. مثلا مرتب بود. انگشتهای پاهایم یخ کرده بود. خزیدم توی تخت، غلتی زدم و انگشتهایم را زیر پتو مخفی کردم. نگاهم برای تمام بعد از ظهر به سقف خیره ماند. مثلا خواب بودم!

پ.ن: آخرش نه تو توی آن کتابها چیزی نوشتی نه من آن عکس توی ذهنم را انداختم.

Friday, January 11, 2008


Sergei Rachmaninov
Praludium op.3 Nr.2 cis-moll

Friday, January 04, 2008

مهمانی شام عمه خانم: هیچ چیز مثل قبل تر ها نیست. همه بزرگ شده اند اما قد سفره آب رفته است، غذا دیگر مزه سابق را نمی دهد وخانه ی عمه خانم هم دیگر مثل قدیم ها نیست. یکی دو سال پیش خانه ی کوچک زیبایشان را با خاطره ها ی کوچک کودکی ما کوبیدند و بجایش ساختمان چند طبقه ای ساختند که حیاطش برای تاب ِ بازی ما جا ندارد. نه... اینجا غریبه شده ام. نه طعم غذا ها را می شناسم، نه این ساختمان برایم آشناست و نه حتا نگاه این صورتها. چیز عجیبی در مغزم وول می خورد، انگار دلم برای خاطرات کودکی مزخرفم تنگ شده است و بیشتر از دلتنگی خوشحالم که دیگر هرگز به آن روزها برنمی گردم!