Monday, July 17, 2006

به گذشته ی تو

چرا گذاشتی "تمام زنده گی ات بشود خاطرات و افتخارات گذشته"؟
چرا نیستی دیگه اون آدمی که در گذشته بوده ای؟
من ندیده بودمت٬ نمی شناختم تو را٬ اما عاشقانه در گذشته دوستت می دارم!!!
می گویی٬ می شنوی٬ می بینی٬ اما... هستی آیا؟
عشق
و
احترام
و
هیجان
برای تمام چیزهایی که می گویی
برای تمام چیزهایی که بوده ای
حتا اگر تنها رویایی باشد از ذهنت...
می شنو م آنچه را حریصانه در پی اش بوده ام از تو٬ و عمیق آه می کشم که چرا نیستی آنچه می اندیشی!؟
اگر قدرتی می داشتم تو را بر می گرداندم به آن زمان که زنده بودی٬ که هنوز غرقه در زندگی نبودی حتا اگر این بازگشت باعث شود هرگز نشناسمت.
.می خواهم دوباره به دنیا بیایی و زنده باشی . دنیای پدرها را فراموش کن. تو بدنیا نیامده ای که خاکستری باشی!
.
.

3 comments:

Anonymous said...

گاهی وقت ها ما فقط ظاهر آدم ها رو می بینیم. باید بریم نزدیک تر. بریم نزدیک تر و دستشون رو بگیریم. اونوقته که می بینیم دستش هنوز هم مثل یه بچه کثیفه. آره ... گاهی اوقات ما به خاط اینکه از بوی گند آشغال و کثافت اطرافمون راحت بشیم می ریم زیر یه لایه. یه لایه که تو اسمش رو گذاشتی زندگی مثل پدر ها. اما اشتباه نکن. اون ها هنوز هم مثل قبل هستن. بیا نزدیک تر و ببین !

Anonymous said...

Really amazing! Useful information. All the best.
»

Anonymous said...

Your are Excellent. And so is your site! Keep up the good work. Bookmarked.
»