Sunday, July 30, 2006

انگیزه ی پشه ای!

ساعت حدودای یازده بود که خودم رو انداختم روی تخت که یه کمکی کتاب بخونم و بعدش خب... بخوابم.
پرده ها کشیده٬ چراغ ها خاموش, چراغ قزمیت مطالعه روشن.
کتاب باز...
"امروز مامان مرد. شاید هم دیروز٬ نمی دانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان به دستم رسید:"مادر درگذشت. خاکسپاری ... فردا. احترام... ات... فا... "
یه سایه ی کوچولوی سیاه از روی صفحه ی اول رد شد. به روی خودم نیاوردم و خواستم که ادامه بدم :" احترامات فائقه...." دوباره پیداش شد این دفعه مستقیم اومد جلوی چشمام.
تق... کف دستام رو محکم کوبیدم به بهم . با باز شدن دستهام پشه ی بینوای بدجنس با یه حرکت مارپیچی از بینشون افتاد روی صفحه اول.
..."حتما این کار را پس فردا می کند. وقتی که تو رخت عزا ببیندم. عجالتا یک خورده مثل این است که ... مثل این است که... مادر ... نمرده... بود..."
دوباره یه سایه ی سیاه کوچولو پیداش شد. خب من خودم قبلی رو کشته بودم پس می تونستم مطمئن باشم که این یکی دیگه است. پشه ی مفلوک بی گناه! متاسفم که بین انگشت من و صفحه دوم له شدی. خب می دونی من همینطوری تو حالت عادی هم حواسم پرته چه برسه به اینکه تو و فک و فامیلت بخواین جلوی چشمام توی نور چراغ قزمیت مطاله ی من واسه ی خودتون صفا کنید.
..."مدیر باز باهام حرف زد... تق... اما دیگر به حرف هایش گوش نمی دادم... تق... بعد گفت:"...تق!!!
این جریان همینطور ادامه پیدا کرد. به گمونم یه خانواده ی ده پونزده نفری از پشه های عزیز رو ناکار کردم. دیگه پاک رشته قصه ی توی کتاب از دستم درررفته بود. از خیر کتاب خوندن گذشتم تا خواب رو دریابم. چراغ قزمیت مطالعه هم خاموش.
یک ساعت بعد...
دستم به طرز وحشتناکی می خاره. هر چی سعی می کنم به روی خودم نیارم و خواب رو بچسبم نمی شه. شروع می کنم به خاروندن ساعد دست راست. چراغ رو روشن می کنم . اوه اوه ... همینطور که قرمزی دستم رو وارسی می کنم یه سایه ی سیاه کوچولو ی بی آزار از روی ساعد دست راستم رد میشه! فکر کردم همه رو کشتم٬ کارم حتا از ویپ هم بهتر بود! ناخود آگاه یاد اون فیلمایی افتادم که یه لشکر جک و جونور طاقت مردم رو طاق می کنن ملت هم به خیال خودشون همه رو از بین می برند غافل از اینکه یه گوشه ای آخرین بازمانده ی لشکر داره به دوربین لبخند می زنه! همینطوری که داشتم به پررویی این پشه فکر می کردم یاد اون یکی فیلمایی افتادم که توشون یه اتفاقای معمولی ای می افته بعد قهرمان بدبخت فیلم اون اتفاق رو یه جور علامت یا نشونه می گیره. منم که نصفه شبی جو گیر شده ام پشه ی آزاده رو نشونه می گیرم و می چسبونمش به صفحه ی آخر.
چراغ ها روشن٬ ضبط صوت روشن٬ وسایل کار آماده
حرکت...

Saturday, July 29, 2006

آفتابکاران جنگل!!

اون سروده بود، آفتابکاران، می تونین الان از اینجا بگیرینیش !

Monday, July 24, 2006

دوم مرداد هزار وسیصد و هفتاد و نه



...
و شعر از زنده گی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه ی سرخ شعرشان
که در آن
پادشاهان خلق
با شیهه ی حماقت یک اسب
به سلطنت نرسیدند٬
و آن ها که انسانها را با بند ترازوی عدالت شان به دار
آویختند
عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرشان از زنده گی شان
و قافیه ی دیگر نداشت
جز انسان.
.
.
پ.ن: پنج سال پیش علی عنایتی من و خیلی های دیگه مرد! یادش گرامی.
....... عکس رو از کسوف. دات. کام دزدیدم عکسای خودم تو خونه تکونی گم شد ببخشید نمی دونستم چطور باید اجازه بگیرم

Sunday, July 23, 2006

می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند بی آنکه رو ح را از او برگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.
.
.
.
.................................آنا آخماتووا

Tuesday, July 18, 2006

...ناله

الان دوباره پست زنگ تفریح رو خوندم. خب... وقتی دلتنگی و حسادت با صد هزار علامت سوال توی گلوی آدم یه بغض گنده بسازه و جلوی چشمات یه پرده همه چیز رو از اونی که هست تار تر کنه چیز بهتری از توش در نمیاد. شاید نوشتن این چیزا یه جور ...ناله یا توجیه به نظر بیاد اما من نه قصد توجیه دارم نه نوشته هام رو پس می گیرم! شاید فردا از نوشتن این پست هم پشیمون بشم. وبلاگ همینه دیگه داری به یه چیزی فکر می کنی یهو از وسطش رو می نویسی اینجا مثل واقعیت که حواست نیست یهو به یکی سلام می کنی که نباید!
اصلا به من چه... هر کی هرکاری دوست داره بکنه...گور بابای بقیه... همین است که هست... خیلی هم خوب است... به درک!

Monday, July 17, 2006

آفتاب کاران جنگل


سر اومد زمستون،شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوهها لاله زارن،لاله ها بيدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون،دلش بيداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
سر اومد زمستون،شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
لبش خنده نور
دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون،دلش بيداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
.
این سرود رو بسیار دوست می دارم. اگر می دونستم چطور, می ذاشتمش اینجا تا شما هم بشنوید. حیف که ...
.
.

پ.ن: چه حالی می ده بی ربط نوشتن!!!

به گذشته ی تو

چرا گذاشتی "تمام زنده گی ات بشود خاطرات و افتخارات گذشته"؟
چرا نیستی دیگه اون آدمی که در گذشته بوده ای؟
من ندیده بودمت٬ نمی شناختم تو را٬ اما عاشقانه در گذشته دوستت می دارم!!!
می گویی٬ می شنوی٬ می بینی٬ اما... هستی آیا؟
عشق
و
احترام
و
هیجان
برای تمام چیزهایی که می گویی
برای تمام چیزهایی که بوده ای
حتا اگر تنها رویایی باشد از ذهنت...
می شنو م آنچه را حریصانه در پی اش بوده ام از تو٬ و عمیق آه می کشم که چرا نیستی آنچه می اندیشی!؟
اگر قدرتی می داشتم تو را بر می گرداندم به آن زمان که زنده بودی٬ که هنوز غرقه در زندگی نبودی حتا اگر این بازگشت باعث شود هرگز نشناسمت.
.می خواهم دوباره به دنیا بیایی و زنده باشی . دنیای پدرها را فراموش کن. تو بدنیا نیامده ای که خاکستری باشی!
.
.

Thursday, July 13, 2006

زنگ تفریح

آهای من حوصله ام سر رفته! بیاین یه بازی کنیم که تازه یادم دادن.
اولش باید بگردیم توی آدمای دور و بر اونی رو که از همه ساده تر و پخمه تره پیدا کنیم و یه مدت از دور زیر نظر می گیریمش که ببینیم چه کاره است. آخه اگه یه ذره از حد مجاز بیشتر حالیش باشه بازی رو خراب می کنه. باید یواش یواش بریم تو مخش. اول بریم پهلوش بشینیم. بعدش خوراکیهامون رو باهاش قسمت کنیم که خیال کنه داخل آدم حسابش می کنیم. بعد یه کم میریم نزدیکتر، چار تا کلمه باهاش حرف میزنیم، باهاش میریم این ور و اون ور. توی این مرحله اون آدمه حسابی ...پیچ شده که چرا ما یهویی محبتمون قلمبه شده و اینهمه تحویلش میگیریم. خب حالا موقعشه که تا طرف داغه سرب رو بریزیم! هی حرفای قشنگ می زنیم بهش، چپ و راست ادعای دوستیمون میشه اون هی مقاومت می کنه و نمی خواد که باور کنه... اینجاست که چند تا چشمه رفاقت براش میایم . اون بدبخت هم تسلیم میشه و یه مقدارکی جریان رو باور می کنه.
حالا وقتشه که بکشیم عقب!
بهانه های جور واجوری برای در رفتن وجود داره. گرفتاری، ترافیک، خستگی و ... اول دیگه sms نمیزنیم بهش اونم اگه زد یا جواب نمیدیم یا اگرم خواستیم بجوابیم میذاریم یه چهار پنج ساعتی بگذره. تلفن هاشو جواب نمی دیم اگرم خیلی سریش شد می تونیم بگیم من پشت فرمونم یا مثلا تو حمامم و بعدا بهت زنگ میزنم. اما خب کیه که زنگ بزنه؟!
یادتون باشه اگه اتفاقی جایی دیدیمش باهاش تریپ رفاقت بیایم که بازی لو نره!

خب تا اینجا یه سه ماهی می تونیم سرگرم باشیم.

پ.ن: فعلا تا اینجاش رو بلدم آخه این بازی ادامه دارد...

Saturday, July 08, 2006

آفرینش


ون گوگ گوششو برید
و دادش به یه فاحشه
اونم چندشش شد و گوشو پرت کرد...
- ون!
فاحشه ها گوش نمی خوان
پول می خوان...
فکر می کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی
تو
چیزای دیگه رو نمی فهمیدی...
.
.

چارلز بوکفسکی

Tuesday, July 04, 2006

برای خرمگس!

بخاطر این پست
.
.
.

"ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلطکی می رود
و گفتن که سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنین ام
ساده است که چگونه می زی
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم!"
.
.

مارگوت بیکل

جریمه

امشب باید صدهزار بار بنویسی: رفقا همدیگه رو مال خود نمی کنن، رفقا همدیگه رو مال خود نمی کنن، رفقا همدیگه رو مال خود نمی کنن...
بنویسی و باور کنی. باور کنی که دلتنگی تو به رفقا ربطی نداره. مسئولیت دل فندقی تو با خودته. از رفقا نباید انتظاری داشت! از هیچ کس نباید!