ساعت حدودای یازده بود که خودم رو انداختم روی تخت که یه کمکی کتاب بخونم و بعدش خب... بخوابم.
پرده ها کشیده٬ چراغ ها خاموش, چراغ قزمیت مطالعه روشن.
کتاب باز...
"امروز مامان مرد. شاید هم دیروز٬ نمی دانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان به دستم رسید:"مادر درگذشت. خاکسپاری ... فردا. احترام... ات... فا... "
یه سایه ی کوچولوی سیاه از روی صفحه ی اول رد شد. به روی خودم نیاوردم و خواستم که ادامه بدم :" احترامات فائقه...." دوباره پیداش شد این دفعه مستقیم اومد جلوی چشمام.
تق... کف دستام رو محکم کوبیدم به بهم . با باز شدن دستهام پشه ی بینوای بدجنس با یه حرکت مارپیچی از بینشون افتاد روی صفحه اول.
..."حتما این کار را پس فردا می کند. وقتی که تو رخت عزا ببیندم. عجالتا یک خورده مثل این است که ... مثل این است که... مادر ... نمرده... بود..."
دوباره یه سایه ی سیاه کوچولو پیداش شد. خب من خودم قبلی رو کشته بودم پس می تونستم مطمئن باشم که این یکی دیگه است. پشه ی مفلوک بی گناه! متاسفم که بین انگشت من و صفحه دوم له شدی. خب می دونی من همینطوری تو حالت عادی هم حواسم پرته چه برسه به اینکه تو و فک و فامیلت بخواین جلوی چشمام توی نور چراغ قزمیت مطاله ی من واسه ی خودتون صفا کنید.
..."مدیر باز باهام حرف زد... تق... اما دیگر به حرف هایش گوش نمی دادم... تق... بعد گفت:"...تق!!!
این جریان همینطور ادامه پیدا کرد. به گمونم یه خانواده ی ده پونزده نفری از پشه های عزیز رو ناکار کردم. دیگه پاک رشته قصه ی توی کتاب از دستم درررفته بود. از خیر کتاب خوندن گذشتم تا خواب رو دریابم. چراغ قزمیت مطالعه هم خاموش.
یک ساعت بعد...
دستم به طرز وحشتناکی می خاره. هر چی سعی می کنم به روی خودم نیارم و خواب رو بچسبم نمی شه. شروع می کنم به خاروندن ساعد دست راست. چراغ رو روشن می کنم . اوه اوه ... همینطور که قرمزی دستم رو وارسی می کنم یه سایه ی سیاه کوچولو ی بی آزار از روی ساعد دست راستم رد میشه! فکر کردم همه رو کشتم٬ کارم حتا از ویپ هم بهتر بود! ناخود آگاه یاد اون فیلمایی افتادم که یه لشکر جک و جونور طاقت مردم رو طاق می کنن ملت هم به خیال خودشون همه رو از بین می برند غافل از اینکه یه گوشه ای آخرین بازمانده ی لشکر داره به دوربین لبخند می زنه! همینطوری که داشتم به پررویی این پشه فکر می کردم یاد اون یکی فیلمایی افتادم که توشون یه اتفاقای معمولی ای می افته بعد قهرمان بدبخت فیلم اون اتفاق رو یه جور علامت یا نشونه می گیره. منم که نصفه شبی جو گیر شده ام پشه ی آزاده رو نشونه می گیرم و می چسبونمش به صفحه ی آخر.
چراغ ها روشن٬ ضبط صوت روشن٬ وسایل کار آماده
حرکت...
پرده ها کشیده٬ چراغ ها خاموش, چراغ قزمیت مطالعه روشن.
کتاب باز...
"امروز مامان مرد. شاید هم دیروز٬ نمی دانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان به دستم رسید:"مادر درگذشت. خاکسپاری ... فردا. احترام... ات... فا... "
یه سایه ی کوچولوی سیاه از روی صفحه ی اول رد شد. به روی خودم نیاوردم و خواستم که ادامه بدم :" احترامات فائقه...." دوباره پیداش شد این دفعه مستقیم اومد جلوی چشمام.
تق... کف دستام رو محکم کوبیدم به بهم . با باز شدن دستهام پشه ی بینوای بدجنس با یه حرکت مارپیچی از بینشون افتاد روی صفحه اول.
..."حتما این کار را پس فردا می کند. وقتی که تو رخت عزا ببیندم. عجالتا یک خورده مثل این است که ... مثل این است که... مادر ... نمرده... بود..."
دوباره یه سایه ی سیاه کوچولو پیداش شد. خب من خودم قبلی رو کشته بودم پس می تونستم مطمئن باشم که این یکی دیگه است. پشه ی مفلوک بی گناه! متاسفم که بین انگشت من و صفحه دوم له شدی. خب می دونی من همینطوری تو حالت عادی هم حواسم پرته چه برسه به اینکه تو و فک و فامیلت بخواین جلوی چشمام توی نور چراغ قزمیت مطاله ی من واسه ی خودتون صفا کنید.
..."مدیر باز باهام حرف زد... تق... اما دیگر به حرف هایش گوش نمی دادم... تق... بعد گفت:"...تق!!!
این جریان همینطور ادامه پیدا کرد. به گمونم یه خانواده ی ده پونزده نفری از پشه های عزیز رو ناکار کردم. دیگه پاک رشته قصه ی توی کتاب از دستم درررفته بود. از خیر کتاب خوندن گذشتم تا خواب رو دریابم. چراغ قزمیت مطالعه هم خاموش.
یک ساعت بعد...
دستم به طرز وحشتناکی می خاره. هر چی سعی می کنم به روی خودم نیارم و خواب رو بچسبم نمی شه. شروع می کنم به خاروندن ساعد دست راست. چراغ رو روشن می کنم . اوه اوه ... همینطور که قرمزی دستم رو وارسی می کنم یه سایه ی سیاه کوچولو ی بی آزار از روی ساعد دست راستم رد میشه! فکر کردم همه رو کشتم٬ کارم حتا از ویپ هم بهتر بود! ناخود آگاه یاد اون فیلمایی افتادم که یه لشکر جک و جونور طاقت مردم رو طاق می کنن ملت هم به خیال خودشون همه رو از بین می برند غافل از اینکه یه گوشه ای آخرین بازمانده ی لشکر داره به دوربین لبخند می زنه! همینطوری که داشتم به پررویی این پشه فکر می کردم یاد اون یکی فیلمایی افتادم که توشون یه اتفاقای معمولی ای می افته بعد قهرمان بدبخت فیلم اون اتفاق رو یه جور علامت یا نشونه می گیره. منم که نصفه شبی جو گیر شده ام پشه ی آزاده رو نشونه می گیرم و می چسبونمش به صفحه ی آخر.
چراغ ها روشن٬ ضبط صوت روشن٬ وسایل کار آماده
حرکت...