Tuesday, February 28, 2006

این قصه سر دراز دارد!

اونهایی که همین چند سال پیش, قبل از دولت خاتمی رو درست و حسابی یادشون میاد می گن که: نمایش آثار هنری وضعیت خیلی پیچیده ای داشته و عملا هیچ نمایشگاهی برگزار نمی شده مگر اینکه به مذاق چند کارمند(شما بخونید کارشناس) ادراه ارشاد خوش بیاد. این اعمال نظرها گاهی اوقات کار نمایشگاه رو به تعطیلی می کشونده. گاهی بعضی آثار مهر تائید می خوردند و بقیه برای خاک خوردن راهی انباریها می شدند. این ممیزی اونقدر آزار دهنده بوده که بعضی از هنرمندها کلا از خیر ماجرا می گذشتند. با این قانون درواقع آزادی که پایه کار هنرمنده از بین می رفت و هنرمند چاره ای جز خودسانسوری نداشت. تو همون سالهای اول دولت خاتمی گروهی از هنرمندها به این قانون اعتراض می کنن که خوشبختانه منتفی می شه.
حالا بعد از سالها که از اون جریان می گذره همین چند روز پیش که من خوب یادم میاد, دکتر حسینی راد معاون تجسمی وزرات ارشاد نامه ای به صاحبان نگارخانه ها و گالری داران نوشته که قوانین نگارخانه ها رو دوباره گوشزد کنه. از نصب مجوز نگارخانه به دیوار و رعایت شئونات اسلامی که بگذریم از این آخری نمی شه گذشت که می گه:" مدیر نگارخانه مکلف است سه نمونه عکس با مشخصات کامل از بهترین آثار مربوط به نمایشگاه را به همراه یک نمونه کارت دعوت و ... یک هفته قبل از برگزاری به مرکز هنرهای تجسمی ارسال دارد."
معاون مرکز هنرهای تجسمی هم در توضیح یا توجیه این قانون تو روزنامه شرق گفته بود که این قانون برای حمایت از هنرمنداست, چون بازرس( شما بازم بخونید کارشناس) کافی ندارند تا برای بازدید آثار به گالریها بفرستن و حالا اینطوری می تونن از روی عکس اثر دلخواهشون رو خریداری کنن!!!
این توضیح یا توجیه بهانه ی مضحکیه.
گالری دار یا مجوز داره یا نداره. وقتی مجوز داره یعنی به عنوان کارشناس پذیرفته شده و اثری که برای نمایش انتخاب می کنه حداقل قابل قبوله. از طرف دیگه هم صاحبان گالری, هم هنرمندان همین جا, تو همین جامعه زندگی می کنن و از عرف و شرایط اون با خبرن و طبیعتا اون رو در ارائه آثار رعایت می کنن. قانونهایی مثل این بیشتر به نظر یه جور قدرت نمایی و سلطه بر هنرمند به نظر میاد تا حمایت. از همه ی اینها گذشته هنرمندها معمولا علاقه ای به ارائه عکس ار آثارشون قبل از نمایش ندارن حالا اگه مرکز می خواد از روی عکس اثری رو بخره و کسی نخواد بفروشه فرستادن عکس به مرکز چه لزومی داره؟!
حتما شما هم تو اخبار شنیدین که صفار هرندی وزیر ارشاد هفته گذشته از محدودیت سینما و کتاب صحبت کرد و معاون هنری شون در مورد محدودیت موسیقی پاپ. حالا هم که نوبت به هنرهای تجسمی رسیده. انگار سر این قصه خیلی دراز تر از اونیه که فکرشو می کردیم...

Friday, February 24, 2006

ای بابا...

بچه ها در کارگاه چاپ با بدبختی پلیت می سابند دستهاشان از سرما سرخ سرخ شده عین لبو. همه ی آنهایی که یک ذره چاپ فلز سرشان می شود و می توانند اچینگ و آکواتینت را از هم تشخیص بدهند سخت مشغول کارند تا حداقل کارشان در ژوژمان چاپ که اواخر این ماه برگزار می شود در کنار غولهای چاپ ایران (البته نه همه ی همه ی غولها!) قرار بگیرد.
همین غولهای نازنین این روزها در گالری هور نمایشگاهی از آثار لیتوگرافی و کالکوگرافی خودشان بر پا کرده اند. همایون سلیمی٬ احمد وکیلی٬ یعقوب امدادیان٬ داوود امدادیان٬ احمد امین٬ نظر و ابوالفضل بیتویی که هر کدامشان ید طولایی در کار چاپ دارند این بار آثارشان را کنار هم گذاشتند تا بچه های کوچولوی بینوایی مثل ما وقتی پا از گالری بیرون می گذاریم برای چند لحظه هم که شده به این فکر کنیم که چی می شد اگر منم...
من نمی دانم که بعد از اینکه آدم به اندازه کافی پلیت سابید( سابیدن پلیت کار خیلی خیلی سختی هست که کت و کول آدم رو تخریب می کنه) و به اندازه کافی بزرگ شد اندازه ی یک بچه غول می شود تا تند تند برود ممالک فرنگ و چاپ هایی بگیرد که در ایران عزیز امکانش نیست یا نه؟! نمی دانم این چاپها بخاطر طرح و تکنیکشان با ارزش هستند یا بخاطر اینکه هر کسی آه کافی در بساط ندارد تا بتواند در چاپخانه فرانسه به خلق اثر هنری بپردازد.
بگذریم...
بچه ها هنوز هم به سابیدن پلیت مشغولند! حالا با سنباده هزارو پانصد!

Tuesday, February 21, 2006

83231232

از دانشگاهمون متنفرم. اینجا من یک انسان نیستم. شماره دارم ۸۲۲۲۱۲۳۲ شماره منه. بعضی وقتها سلول ۳۱۱ هستم بعضی وقتها جاهای دیگه سه شنبه ها هم تاریکخونه. اینجا ما مراقب داریم. یه شبه چاق بوگندو که همه جا تعقیبمون می کنه و همیشه بهمون می گه: نخند... حرف نزن... لال شو... فکر نکن... دختر نباش... دخترونه نباش! اصلا بمیر. تو شعوری نداری که بدونی چه کاری درسته و چه کاری غلط. همین امروز سه بار به من گفت که آدم نیستم و زبون آدما رو نمی فهمم .
اینجا پر مترسکه. همه کرخ شدن. هیچ عکس العملی ندارن. به شادیهای کوچیکشون راضی اند. شکایتی از اوضاع ندارند. می ترسن چیزی رو تغییر بدن . عادت به تغییر ندارن. منتظرن تا یه روز یه معجزه شرایط رو بهتر کنه. من پر نارضایتی ام. با شبه چاق می جنگم. این اوضاع بدجوری آزارم میده. شاید تقصیر خودمه. اگه اون موقعی که باید٬ درست فکر می کردم و تصمیم می گرفتم الان تو این خلا گیر نیفتاده بودم. اینجا یا باید مثل خودشون زمخت و پرتزویر باشی یا هر روز و هر لحظه وجود نکره شون رو روی اعصابت تحمل کنی. می دونم که باید تحمل کرد. باید دوام آورد. نمی دونم چند نفر دیگه باید جلوی در این قبرستون خودشون رو بترکونن تا این کفتارها بازم عوض بشن و شبه چاق بترکه (البته اگر چاق تر نشه).
تا اون موقع من٬ شماره ۸۲۲۲۱۲۳۲ تو تاریکخونه پناه می گیرم. اونجا کسی دستش به من نمی رسه. می تونم هرچقدر که دلم بخواد آدامسم رو باد کنم . می تونم سوت بزنم. می تونم زیر نور قرمز تاریکخونه کتابهای ممنوع بخونم. می تونم به این فکر کنم که تا وقتی ما از کوچکترین حقوقمون محرومیم انرژی هسته ای به چه دردمون می خوره. می تونم بلند بلند بخندم. می تونم لاک بزنم و هیچ شبه بی پدر مادری هم نتونه بهم بگه : انفرادی!

Friday, February 17, 2006

مهسا

وقتیکه اولین بار مهسا رو دیدم زیاد ازش خوشم نیومد! دختر تقریبا ساکتی بود یا شاید من اینطور فکر می کردم ولی بعدا فهمیدم که تو رشته ی خودش٬ نقاشی یکی ازموفق ترین ها بین هم دوره ایهاشه.
مهسا برای رسیدن به اون چیزی که می خواسته و می خواد خیلی سخت تلاش کرده و نظرات تند و بعضا دور از انصاف خیلی از اساتید رو تحمل کرده. برای مدت طولانی کاراش رو که به استادها نشون می داده همه به شدت ازش انتقاد می کردن و کاراش رو یه مشت آشغال می خوندن حتا الان که پایان نامه اش رو با استادی که می خواسته برداشته بقیه استادها گفتن:" آها پایان نامه اش هم با یه دیوونه ای مثل خودش گرفته!" ولی اون با اصرار روی شیوه طراحی خاص خودش تونسته به اینجایی که الان هست برسه. شرکت توی تعداد زیادی نمایشگاه و بینالهای جورواجور٬ برنده دیپلم افتخار و راهیابی به کتاب مسابقه ایلوستراسیون کاتاچیتراکالای هند چند تا از چیزایی هست که اون بهشون رسیده و همین دیروز هم شنیدم که نفر اول سالانه طراحی کرج شده.
مهسا غیر از نقاشی چاپ هم کار می کنه عروسک هم میسازه که مثل طراحی هاش خیلی خوبن و این نتیجه پنج سال مقاومتشه. مقاومت و ایمان به هدفش.
عروسکهای مهسا خیلی ساده ان اغلب با یه تیکه سیم و یه لامپ سوخته یا جعبه ی باطری به درد نخور درست شدن. یکی از اونا یه قاشق چوبی به اضافه سیم بود که با دستمال کاغذی و چسب چوب براش لباس درست کرده. طراحی ها و عروسکهاش یه جورایی شخصیت دارن یعنی یه سری آدم هستن که هرکدوم شخصیت متفاوت از دیگری داره(متاسفانه از چاپها٬ طراحی ها و عروسکهاش با اینکه بیشتر از نقاشی هاش دوستشون دارم عکسی ندارم ).


مهسا راجع به کاراش می گه:" من آدمها رو نقاشی می کنم...
اونا موجودات زنده اند.
بعضی ها سالم و بعضی دیوونه و مجنون.
آره مجانین رو هم خیلی دوست دارم ولی کمتر کسی مجانین رو نقاشی میکنه.
مجانین بعضی وقتها خیلی عاقلند و عاقلها بعضی وقتها از مجانین هستند.
دارم چرند می گم نه؟
فقط سعی کنین زنده بمونین. همین."
الان نگاهم به مهسا خیلی تغییر کرده. به نظرم یه موجود قوی میاد که سخت تلاش می کنه و ناامیدی و دلسردی براش معنی نداره. حتما اون هم لحظاتی داشته که خسته و آزرده بوده ولی به نظرم مهم اینه که به همه ی اون لحظات غلبه کرده و برای پیروزی جنگیده. و این برای من خیلی قابل احترامه.

Thursday, February 16, 2006

معذرت می خواهم
که عاشقت نبودم
روزها و ماه ها و سال ها
معذرت می خواهم
.
.
........................... (از روزنوشتهای عباس معروفی)

Thursday, February 09, 2006

عادت می کنیم

چهار پست اون هم تو دو روز؟!! وقتی شروع کردم راجع به سقاخانه نوشتن اصلا قصدم این نبود که توی دو روز سر و تهش رو هم بیارم ولی نوشته ی نصفه رو تاب نمیارم هیچ چیز نصفه و نیمه کاره ای رو . از طرف دیگه فردا مسافرم. پس طبیعیه که نخوام کار نصفه داشته باشم. برخلاف میلم وابستگی های زیادی پیدا کردم که کم کم دارن آزارم میدن. وابستگی هم مثل سوراخ ته کفش می مونه وقتی می بینیش که کار از کار گذشته. از همین الان دلم برای اطاقم تنگ شده٬ برای مداد رنگیام٬برای هدا٬ آقا سعید٬ آناهیتا٬ برای آهنگهایی که دوست دارم٬ برای طراحی های مچاله شده ام,برای فندکم و برای خیلی چیزای دیگه که الان دارم و فکر می کنم شاید دیگه نداشته باشم شون٬ حتا شما!. اولین بار هست که قبل از سفر اینجور حسی دارم هیچ وقت احساس وابستگی به چیزی نداشتم که دوری ازش باعث آزارم بشه ولی الان با اینکه همه چیز مثل قبل هست نمی دونم چرا دلتنگم. انگار مجبورم که مدتی چیزی اینجا برای شما که میخونید یا نمی خونید! ننویسم. به نظرم هیچ اهمیت کوفتی ای هم برای کسی نداره.
به هر حال "اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم٬ از من دلجویی کرد٬ مثل این است که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همه چیز را می شد نوشت. اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم٬ می توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست٬ یک چیزهایی هست که نه می شود به دیگری فهماند٬ نه می شود گفت٬ آدم را مسخره می کنند٬ هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند٬ زبان آدمیزاد مثل خودش الکن است".

از کسی نمی پرسند
چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانی اش نمی پرسند
از خویشتن اش نمی پرسند
زمانی باید به ناگاه با آن رو در روی درآید
تا باور بپذیرد وداع را
درد مرگ را
فرو ریختن را
تا دیگر بار بتواند که برخیزد.
مارگوت بیکل

Sunday, February 05, 2006

پوچ

دیروز بعد از ظهر خوابیدم, الان که بیدار شدم می بینم صبح شده!!! حالا تا شب چیکار کنم؟!!