Saturday, August 06, 2011


درست سر ساعت شش و نیم صبح در را باز می کند و وارد می شود. به سمت میز دونفره ی همیشگی اش در کنج همیشگی اش می رود. کوله عظیمش را روی صندلی روبرویش می گذارد و با لیوانش به سمتم می آید. بعد از بررسی دقیق و طولانی مخزن های قهوه ، همان قهوه دیروز و روزهای گذشته را سفارش می دهد.
- قهوه ایرلندی با یه لیوان آب پر یخ
پاهایش را روی زمین می کشد و به طرف همراه غول پیکرش برمی گردد.. گاهی روی تکه ای کاغذ چیزی می نویسد . به نظرم می آید که برای نوشتن هر کلمه ساعتها با خودش کلنجار می رود. سرش را که بلند می کند انگار منتظر است تا همراهش با کلمه ای جادویی به کمکش بیاید اما او همانطور آبی و سرد زل زده است. مرد از جایش بلند می شود و کتش را روی شانه های همراه می اندازد. .
شاید دارد از روزهایی می نویسد که در ترکیه کاره ای بوده است و جنگ که شده همانقدر از زنده گی را که توی کو له ی آبی جا می شده برداشته و تا آنجا که ممکن بوده از همه ی خرابی ها و جسد ها و مگس ها دور شده است. شاید این را هم می نویسد که کوله به اندازه ی تمام روانش جا نداشته و مجبور شده بخشی از آن را همان جا لابه لای ساختمان های فروریخته جا بگذارد.
کافه که شلوغ می شود او هم دیگر نوشتنش نمی آید کوله را روی دوشش می اندازد و بی صدا خارج می شود. از پشت که نگاهش می کنم با آن کت سبز لجنی روی شانه ی کوله اش مثل این می ماند که سربازی را به دوش گرفته تا نجاتش دهد. سرباز بی سر اما با آن دستهای آویزان مدت هاست چشم هایش را بر هر نجات دهنده ای بسته است.

1 comment:

dideh said...

در این نوشته به یک داستان کوتاه نزدیک شده ای.نه اینکه خوب است یا بد،ولی فکر می کنم کاراکتر یک سرباز که مثل دیگر سربازهانیست با تصاویری ساده و واقعی خوب در آمده است.