دلم می خواهد یک چیزی بنویسم. این صفحه را بارها باز می کنم و می بندم. خیلی چیزها هست که می خواهم راجع بهشان بنویسم اما نوشتنمشان نمی آید. همینجوری توی ذهنم وول می خورند. یک جور قهری ام نگار با این صفحه. همچین دیگه مثل قدیم ها نیست که سفره ی دلم را رویش بتکانم. از بس که آدم می بیند وبلاگ های محبوبش افتاده اند آن گوشه و -مثل اسباب بازی هایی که صاحبانشان آدم بزرگ شده اند- خاک می خورند، دیگر دست و دلش به نوشتن نمی رود. پیش خودش فکر می کند که خب صاحب هر وبلاگی هم بزرگ می شود لابد روزی. بعد حالاست که از تصور آدم بزرگ شدن وحشت برش می دارد گفتم. بیایم یک چند کلمه ای اراجیف بگذارم اینجا باشد شاید یخ بینمان را آب کرد و دوست شدیم دوباره با هم... گاس هم نه. کسی که نمی داند.