Saturday, June 19, 2010


من هیچ چیز از آنچه آموخته ام، یا آنچه خوانده ام، یا آنچه تجربه کرده ام، یا آنچه شنیده ام، چه درباره ی آدم ها چه درباره ی وقایع، به خاطر ندارم. احساس می کنم هیچ چیزی را تجربه نکرده ام، هیچ چیز یاد نگرفته ام، و عملا حتا کم تر از یک بچه مدرسه ای اطلاعات دارم، و هر آن چیزی هم که می دانم سطحی است و هر مسئله ای که کمی عمق داشته باشد ورای درک من است. من نمی توانم عالمانه فکر کنم. افکار من صاف به یک دیوار برمی خورند. می توانم جوهر چیزها را در انفرادشان درک کنم، اما اصلا نمی توانم تفکری منسجم و بی گسست داشته باشم. حتا قادر نیستم یک داستان را درست نقل کنم. در واقع، من اصلا به ندرت حرف می زنم...


فرانتس کافکا

2 comments:

Anonymous said...

دوباره بعد قرنی اومدم سراغ وبلاگت مجبور شدم کلی چیز بخونم. مثه دفعه اول... اینجوریم باحاله ها

نقره said...

آره. باحال تره وقتی منم بیام بعد قرنی سراغ وبلاگ تو و مجبور شم کلی چیز بخونم
:)