Tuesday, June 08, 2010


...
دارم به این فکر می کنم که شاید اصلن بهتر است همینطور از کنار آدم ها گذشت و فوق فوقش از دور برایشان دستی تکان داد که یعنی دوستی. چه کاریست بیخود بروی بشوی دوست جان جانیشان و از یک کاسه غذا بخورید و کفگیرتان را بکنید تا ته دیگ کثافت وجود همدیگر و انقدر هم بزنید و هم بزنید تا کثافت ها بیاید بالا و همانجا بماند و دیگر اصلن نرود آن زیرها تا بوی گندش حالتان را بهم بزند، بزنید دسته جمعی کاسه را خرد و خاکشیر کنید خیالتان راحت شود. و فقط بماند توهم این که هر کسی، هر آدمی که از کنارتان می گذرد، همراهتان در یک کلاس درس می نشیند یا در کافه ای قهوه اش را مزه می کند دشمن بلقوه ایست که این توانایی را دارد که در مدت کوتاهی همان لکه های سفید باقی مانده از امید به دوستی و اینکه دنیا دارد جای بهتری می شود را از بین ببرد.
شاید اگر بگذاریم همانطور آدم ها از دور مهربان بمانند و لبخند بزنند بهتر باشد و بیشتر امیدوار(خر) مان کند که هنوز آدم هایی پیدا می شوند که دروغ نگویند، تظاهر نکنند و همان باشند که هستند.
من که نمی دانم ...گاس هم باشند.


2 comments:

پوریا said...

و این اصلن روند خوبی نیست
قدیما زندگیا و دوستیا این شکلی نبود ...

نقره said...

شایدم همین شکلی بود
ما بچه بودیم لابد