باد می وزد. لا به لای ملافه ها غلط می زنم و با خنکی پارچه های سفید لبخند می زنم. با لبخندم رویایم می گیرد پا برهنه توی کوچه راه میروم و باد دامن رنگارنگم را جلوتر از خودم می برد. گفت لبخند به تو نمی آید. چیزی در پای برهنه ام فرو می رود. صدایت می کنم. زبانم را نمی فهمی. کمک می خواهم اما به زبان دیگری است که تو نمی دانی انگار . غصه ام می گیرد. پس این دامن های رنگی و النگو های پر صدا چه به دردی می خورند وقتی تو با زبان دیگری ازشان تعریف کنی؟ دیگر خیالم نمی آید. تمام ملافه ها هم گرم شدند. لبخند کثیفم را پاک می کنم.
باد هنوز می وزد اما شلوار جین زمختم با این بادها تکان بخور نیست.
.
.
.